تقریبا یه هفته بعد از شبی که کریس و تام برای اولین بار همدیگرو دیدن برف شدیدی بارید و هوای نیویورک اونقدر سرد شد که تا مدتها هیچی جز تو خونه نشستن و کتاب خوندن کنار شومینه برای تام دل پذیرتر نبود.
تقریبا ساعت پنج عصر روز شنبه بود و تام داشت یه آخر هفته کسل کننده رو سپری میکرد.
روی کاناپه دراز کشیده بود و بی هدف کتابش رو ورق میزد.کتابو بست و روی میز گذاشت و به ساعت نگاهی انداخت؛هنوز ساعت پنج عصر بود و تام دیگه حوصله کتاب خوندن یا فیلم دیدن نداشت.
تو همین حین صدای زنگ خوردن گوشیش باعث شد تام نگاهش رو از ساعت بگیره.
گوشیشو از روی میز برداشت و بدون اینکه به اسمی که روی صفحه گوشیش نقش بسته بود نگاه کنه انگشتش رو روی صفحه گوشی کشید و با لحن بی حوصله ای جواب داد.تام:الو؟
شنیدن صدای کریس از اونور خط باعث شد که تام بلافاصله از روی کاناپه بلند شه و بشینه....
کریس:هی...متاسفم اگه وقت بدی زنگ زدم.
راستش دوتا بلیط تئاتر خریده بودم.نمایشنامه جالبیه...گفتم شاید وقت خالی داشته باشی.تام بلافاصله لبخند پررنگی زد.
تام:آره...اتفاقا بیکارم و واقعا حوصلم سررفته.
کریس:خوبه...پس میتونیم تا یه ساعت دیگه همدیگرو تو تقاطع خیابان روسکو ببینیم چون تئاترم همونجاس.
تام سری به نشونه تایید تکون داد.
-آره خوبه...
و در همون حال که با کریس حرف میزد با عجله به سمت اتاق خوابش رفت و در قهوه ای رنگ کمدش رو باز کرد تا لباس مناسبی پیدا کنه.تام:عالی میشه.تا یه ساعت اونجام.
تام صدای آروم کریس رو از پشت خط شنید.
کریس:تام؟
تام چند ثانیه مکث کرد تا کریس حرفشو ادامه بده.
کریس:حتما یه لباس گرم بپوش...هوا خیلی سرده...
قبل اینکه تام بتونه جوابی بده صدای بوق ممتد تو گوشش پیچید.تام لبخندی زد و گوشیش رو قطع کرد و دوباره به ساعت نگاهی انداخت؛فرصت زیادی نداشت.
تا جایی که میتونست سریع لباساشو عوض کرد.
پالتو مشکیش رو تنش کرد و بدون اینکه فرصت داشته باشه تو آیینه خودشو نگاه کنه از خونه خارج شد.
برف شدیدی میبارید و همه جای نیویورک پوشیده از برف بود.هوا اونقدر سرد بود که تام قدماشو سریعتر برداشت تا زود به ایستگاه مترو برسه...
وقتی تام تو ایستگاه خیابون روسکو از مترو پیاده شد و قدم به خیابون گذاشت هوا حتی سرد تر از قبل شده بود.
دستاشو داخل جیباش فرو کرد و نگاهی به دوروبرش انداخت و تصمیم گرفت به جای وایسادن راه بره تا کمتر سردش شه.هنوز چند قدم برنداشته بود که دستی دور شونش حلقه شد.
تام سرشو برگردوند و با دیدن چهره کریس آروم خندید.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...