سب با اخم کمرنگی که تو چهرش نقش بسته بود خودش رو روی تخت،کنار استیو انداخت.
سینش هنوز به خاطر نفس نفس زدن بالا و پایین میشد و موهای پرپشتش به هم ریخته بود.سب:مجبور بودی انقدر بلند ناله کنی؟
استیو تک خنده ای کرد و بازوش رو دور کمر لخت سب پیچید.
استیو:مشکل من نیست...تو ساک زدن خیلی پیشرفت کردی.
سب مشت نسبتا محکمی به بازوی دوست پسرش زد و زیر لب "خفه شویی" نثارش کرد.
صورتش رو به بازوی استیو چسبوند و با لحن خسته ای ناشی از بیحوصلگی غر زد...سب:امیدوارم مامانت صدای ناله فاکیت رو نشنیده باشه.وگرنه واقعا نمیتونم تو صورتش نگاه کنم.
استیو پوزخند محوی زد و ساق دست آزادش رو،روی پیشونیش گذاشت.
استیو: به روش نمیاره بلوبری.نگراننباش.
چند لحظه ای تو سکوت گذشت.اون فعالیت صبح گاهی بعد از صبحونه اونقدر به هردوشون مزه داده بود که سب دوست داشت کمی بیشتر بخوابه و خوشبختانه فعلا چند دقیقه ای وقت داشتن؛چند دقیقه کوتاه و با ارزش.
استیو کسی بود که سکوت رو شکست.استیو:عجیب نیست؟
سب با لحنی که خستگی توش موج میزد پرسید...
سب: چی عجیبه؟
استیو: از خواب بیدار میشیم،دوش میگیریم و خودمون رو مرتب میکنیم،صبحونه میخوریم و بعد سکس میکنیم و دوباره مجبور میشیم دوش بگیریم.یکم احمقیم مگه نه؟
سباستین کوتاه خندید.
سب:خب دوش نگیر.با دستمال مرطوب کارت راه نمیفته؟
استیو سری به علامت نه تکون داد.
استیو:نه ولی مجبورم...وقت ندارم باید برم سرکار.
سب خودش رو بیشتر به استیو چسبوند و غر زد...
سب: نمیخوام برم سرکار.
استیو نفسش رو بیرون داد و دستش رو نوازش وار روی کمر دوست پسرش کشید.
استیو: نمیخوای که اخراج شی؟اینا بهترین شغلایین که تونستیم گیر بیاریم.
سب: میدونم...ولی دلم برای کمپانی لعنتی خودم تنگ شده.
سب گفت و خودش رو از بغل استیو جدا کرد و از روی تخت بلند شد تا برای سر کار رفتن آماده شه.
استیو غلتی زد و چشماش رو بست تا قبل از این که برای سرکار رفتن آماده شه،کمی از زمانش استفاده کنه.استیو هم میدونست که حق با سب بود؛زندگی حال حاضرشون خوب و آروم به نظر میرسید اما همیشگی نبود و هرچند که پدر و مادر استیو با بودن استیو در کنارشون خیلی خوشحال بودن،اما استیو دوست داشت که به نیویورک دوست داشتنیش برگرده.
استیو تو همین فکر و خیال ها به سر میبرد و ابدا نفهمید که کِی دوباره خوابش برده.اما وقتی که بیدار شد متوجه شد که سب مدتیه که رفته.
پس استیو هم بلند شد تا آماده شه و روزش رو آغاز کنه.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...