سلام...مدت هاست که شماها همراه Notes to you هستید
مدت هاست که دنبالش میکنید و مدت هاست که به این واسطه شمارو دارم...
این پارت با تاخیر خیلی زیادی آپ میشه...
میخواستم بدونید که با وجود تمام تاخیر ها، notes به عشق شماها آپ میشه و آپ خواهد شد
این داستان قراره تموم بشه و هرگز نیمه کاره رها نمیشه.
این پارت و پارت بعدی ویژه کریسمس هستن 😂
پس دوستون دارم و کریسمس مبارک ❤🎄_____________________________________________
- این مثل یه کابوسه...مثل وقتایی که یه خواب بد میبینی و همش عذاب میکشی.بعدش همون جوری که خوابیدی میفهمی که داری خواب میبینی،میدونی که یه خوابه و همش تلاش میکنی که بیدار شی اما نمیتونی.اما تو اون مرحله اگه خوش شانس باشی فاصله زیادی با بیدار شدن نداری.به گمونم ما تو این مرحله ایم کریس...ما داریم متوجه این کابوس میشیم.امیدوارم خوش شانس باشیم و بتونیم خودمونو از این کابوس خلاص کنیم.
کریس نگاهی به تام انداخت که کنارش روی صندلی عقب نشسته بود و سرش رو به پنجره تکیه داده بود.جوری محو تماشای بیرون بود که انگار مخاطب حرفاش جاده بود نه کریس...
کریس نفس عمیقی کشید و دستشو روی دست تام گذاشت.کریس:ما خوش شانسیم...به زودی همه اینا تموم میشه.
تام سرش رو از پنجره جدا کرد و نگاهش رو به کریس داد.
تام:از این که تو دردسر افتادیم متنفر نیستم کریس...فقط...دارم به گذشته فکر میکنم.به خونمون...خونه ای که مال ما بود...انگار خیلی وقت پیش بود...به زندگیمون فکر میکنم و بعد متوجه میشم که نگرانم...نگران این که قراره اون زندگی رو پس بگیریم یا نه؟
کریس سری به نشونه تایید تکون داد.
کریس:متوجهم...
در واقع کریس هم دلتنگ خونه قشنگشون بود...اون خونه دنج و آروم،با یه آشپزخونه دلباز که پنجره ای رو به حیاط پشتی داشت و یه اتاق خواب که به بالکن راه داشت.
کریس به خاطر داشت که تام چقدر عاشق اتاق خوابشون بود،چون هربار بعد از عشق بازی یا خواب بعد از ظهر میتونستن به بالکن برن،روی صندلی های چوبی تو بالکن بشینن،یه قهوه بخورن و باهم دیگه در مورد هنر،کتاب،سینما و یا عشق حرف بزنن...
وقتی که کریس به گذشته نگاه میکرد به نظر میرسید که مدت خیلی خیلی زیادی از اون روز های خوش به یاد ماندنی گذشته.کریس به آرومی زمزمه کرد...
کریس:انگار که سال هاست داریم میجنگیم...مگه نه؟
تام کوتاه خندید و سری به نشونه تایید تکون داد.
تام:انگار که سال هاست داریم میجنگیم.
بوید که روی صندلی جلو نشسته بود کش و قوسی به بدنش داد.
بوید: ولی این جنگ رو به اتمامه...به زودی برمیگردین سر زندگی آروم دوست داشتنیتون پس تا میتونین از هیجان این روزا استفاده کنید.
YOU ARE READING
Notes to you
Fanfictionهمه ی رویاها همیشه رویا باقی نمیمونن...همونطور که تمام شخصیت های خیالی همیشه یه شخصیت خیالی باقی نمیمونن... گاهی یه چیزایی از دل رویاها و خیالات بیرون میان که واقعی میشن...خیلی واقعی...