Part 21

358 106 39
                                    

سلام به همگی...این پارت ادامه پارت قبلیه و اینکه این پارت دوتا کرکتر جیگر آوردم براتون...چیزی نمیگم خودتون برید بخونید (:

_____________________________________________

مارک نگاهی به مت انداخت که روی صندلی گهواره ای،کنار قفسه کتاب نشسته بود و مشغول خوندن پشت جلد یکی از کتاب هایی بود که از قفسه برداشته بود.
مارک نفسی کشید و تصمیم گرفت تا کریس و تام تو آشپزخونن و فرصتشو داره حرفشو بزنه.
پس سرفه ای کرد و گلوشو صاف کرد و گفت...

مارک:واقعا نمیخوای بهشون بگی که منو تو قبلا باهم بودیم؟

مت با شنیدن صدای مارک صورتشو برگردوند و نگاهی به مارک انداخت؛قبل از جواب دادن کمی مکث کرد...

مت:چه نیازی هست که بدونن؟

مارک شونه ای بالا انداخت.

مارک:نمیدونم ولی داری زیادی مثل غریبه ها رفتار میکنی...

مت لبخند کمرنگی زد و دوباره به کتاب خیره شد.
مارک نفسی کشید و روی مبل تک نفری رو به روی مت نشست.

مارک:شانسی نداریم باهم باشیم؟

مت نفسشو به آرومی فوت کرد. کتاب رو دوباره توی قفسه گذاشت و از سرجاش بلند شد.

مت:میرم به کریس کمک کنم ظرفارو بشوره...

مارک اخم محوی کرد و ادامه داد...

مارک:نمیتونی به خاطر یه اشتباه یه نفرو دور بندازی.

مت سرجاش ایستاد و به مارک خیره شد و کمی مکث کرد...

مت:نمیتونی بری و قلب یه نفرو سوراخ کنی و بعد برگردی...

***

لیام در حالی که توی بالکن ایستاده بود و به آسمون تاریک شب خیره بود پک محکمی به سیگارش زد و دودشو به آرومی بیرون داد؛دودی که از دهنش خارج شد در عرض دو ثانیه تو سیاهی شب محو شد...
لیام همیشه عاشق ایستادن تو بالکن و زل زدن به دور دست ها بود...احساس میکرد سبک میشه.
اما الان فرق داشت،الان حس میکرد که هرلحظه ممکنه به سرش بزنه و خودشو از بالکن پرت کنه پایین...
البته این کار واقعا بی فایده بود چون خونه کریس یه خونه آپارتمانی نبود،بلکه یه خونه سبک ویکتوریایی بود و دو طبقه بیشتر نداشت و قطعا پایین پریدن از اونجا هیچ فایده ای نداشت.

سب:لیام میشه صحبت کنیم؟

لیام پک دیگه ای به سیگارش زد و درحالی که دودشو فوت میکرد سیگارو روی لبه بالکن فشار داد و خاموش کرد و ته سیگارو به پایین پرت کرد.

سب وقتی جوابی نشنید نفس عمیقی کشید و دستی به موهاش کشید و چند قدم به سمت جلو برداشت و با فاصله کنار لیام ایستاد.

سب:میدونم داری دوران سختیو میگذرونی...

سب کمی مکث کرد چون نمیدونست دقیقا باید چی بگه.
سب حس میکرد حرفایی که میزنه بی معنیه...از اون دسته از چرندیات در مورد درک و دوران سخت و درست شدن سختی ها...یه چندتا شعار بی معنی...
سب زبونشو روی لب پایینش کشید و خیسش کرد و ادامه داد...

Notes to youWhere stories live. Discover now