52: "A star never dies"

3K 320 946
                                    

پارت پنجاه و دوم: "یه ستاره هیچوقت نمیمیره"

⚠️🔞این پارت یه نمه بزرگسال میزنه.گفتم که آمادگی داشته باشین🤭

جونگ کوک

همه چیز غیرواقعی بود انگار.
انگار که واقعیت داشت اما حقیقت نه.
حس کسی رو داشتم که کیلومترها از سطح زمین فاصله گرفته.
اما نمیدونستم به کدوم جهت پرتاب شده.
به مرتفع ترین ارتفاع؛ یا به عمیق ترین عمق؟
تو اون لحظه، هیچی نمی فهمیدم.
حتی خودم رو هم نمی شناختم.
تنها چیزی که تو اون لحظه می دیدم و حس می کردم، سیاهی پشت پلک هام و داغی یک جفت لب روی پوستم بود.
مثل مجسمه سر جام خشک شده بودم و غرق احساسات جدیدی بودم که هر ثانیه تو وجودم می شکفت.
احساساتی که تا همین یک ساعت پیش برام بی نام و نشون بودن اما حالا طوفانی وسط قلبم درست کرده بودن که کم کم داشتم بهش می باختم.

لبهای خیس و گرم جین از گردنم که فاصله گرفتن و جاشون رو به سرما دادن، پلک هام از هم باز شدن.
و سمت راستم که تخت از وزنی پایین رفت، نفس به ریه هام برگشت.
می دونستم کنارم دراز کشیده و بهم خیرست با این حال قدرتِ اینکه سرمو بچرخونم، نداشتم.
روی منظم کردن ضربان قلبم متمرکز بودم که گرمی انگشتی رو روی گردنم حس کردم.

-"به محض اینکه دیدمش یاد تو افتادم."

کمی طول کشید تا بفهمم درباره ی گردنبند حرف میزنه.
گردنبندی که حالا زنجیرش بین انگشتهاش می لغزید.

-"بعد از اون شب، هر وقت که چشمم به ماه و ستاره میفته یاد تو میفتم."

بعد از مکثی ادامه داد:
-"میدونی کدوم شبو میگم؟"

می دونستم.
ولی صدایی از گلوم خارج نشد.

-"اون شب روی بام شهر.اون موقع که تو سردی هوا روی زمین دراز کشیده بودیم و خیره بودیم به آسمون.
اون شب اولین باری بود که در مقابل حرفهات چیزی برای گفتن نداشتم."

زنجیر رو رها کرد و به جاش مشغول نوازش پوستم شد.

-"تا مدت ها فکر کردم؛ به اینکه کدوم بهتره؟یه ستاره ی پر نور که کنار ماهه اما به خاطر قشنگی ماه نادیده گرفته میشه، یا ستاره ی کم نوری که دور از همه، تو گوشه ی آسمون برای خودش زندگی میکنه؟
مدت ها فکرم مشغولش بود تا اینکه یه روز دیگه نبود.
تا اینکه یه روز یه چیزی رو فهمیدم.
فهمیدم مهم نیست کدوم باشی.مهم نیست ستاره باشی یا ماه.مهم نیست پر نور باشی یا کم نور.فقط یه چیزه که مهمه.اینکه یکی باشه...یکی باشه که بخواد ببینتت.یکی که شب ها به انتظار دیدنت سر به سمت آسمون بلند کنه و دنبالت بگرده.فقط همون کافیه...همون یه نفر؛ تا ته دنیا کافیه."

انگشتش نرم روی چونه م نشست و سرمو به سمت خودش چرخوند.
نگاهم قفل نگاه اشک آلودش شد.

-"جونگ کوک، من میخوام برات اون یه نفر باشم.برام مهم نیست اگه مثل اون ستاره ای که کنار ماه گیر افتاده تو دستای پدرت زندانی شدی.برام اهمیتی نداره اگه واقعا اون ستاره ی کم نور پشت ابر باشی.من فقط میخوام که باشی.که فقط بتابی."

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now