28: Bloody lips

2.8K 322 137
                                    

پارت بیست و هشتم: لب های خونی

⚠️⚠️⚠️هشدار: خودآزاری و آسیب به خود!
ریدرهای قشنگم لطفا هشدار ها رو جدی بگیرین چون واقعا نمیخوام کسی با خوندن این فیک اذیت بشه.
من اول هر پارت هشدارهای لازم رو میدم.
خودآزاری کار بسیار خطرناک و بدی هست و من تاکید زیاد دارم که اگه حساس هستین اسکیپ کنین.
بخشی که مربوط به این هشدار هست رو با همین علامت ⚠️ توی متن مشخص کردم.میتونین اون پارت رو رد کنین.
امیدوارم از خوندن این پارت لذت ببرین~💜

    ******

سوم شخص

هوا گرم بود و آفتاب درست از وسط آسمون آبی رنگ می درخشید.
بوی شکوفه های بهاری تو فضای سبز اطراف پیچیده بود و با هر وزش نسیم بیشتر و بیشتر حس میشد.
همه جا پر از نور بود.پاهای برهنه ش چمن های نمدار و تازه زده شده رو لمس می کردن و جوری می دوید که انگار هیچ وزنی نداشت.
هر از چند گاهی نگاهی به پشت سرش مینداخت و با دیدن پسری که هر ثانیه بهش نزدیک تر میشد بلندتر از قبل می خندید.
حس می کرد داره پرواز میکنه.
انگشت های کوچیکی از پشت به کمرش خورد و باعث شد جیغ بکشه.

+"ته ته هیونگ!نه!"

سرعتش رو بیشتر کرد.از بین گل های تازه کاشته شده ی رنگارنگ می پرید و همه ی چیزی که بهش فکر می کرد این بود که نباید بذاره ته ته هیونگ بهش برسه.

-"الان میگیرمت!"

جیغ کشید و بلند خندید.
توی باغ می چرخیدن و هر دو از دویدن و خنده نفسشون بند اومده بود.
درمونده با چشم همه جا رو از نظر گذروند تا راه فراری پیدا کنه که چشمش به هیونگ خورد.
پشتش به اونها بود و چند متر اون طرف تر ازشون به سمت عمارت میرفت.راهش رو به سمتش کج کرد و با خوشحالی فریاد کشید:

+"هیونگ!!کمکم کن الان ته ته منو میخوره!"

به هیونگش نگاه کرد که از حرکت ایستاد، کمی مکث کرد، و بالاخره تو جاش چرخید.
و ثانیه ای بعد بود که حس کرد تمام بدنش فلج شده.تعادلش رو از دست داد و با جیغی گوش خراش روی زمین افتاد.

چشم های اشکیش روی لباس سفید خونی و پاره پاره ی هیونگش چرخید.روی دست های کبود و جوراب های سفید گل آلودش.
نگاهش رو بالا کشید.تا روی صورتش.
و قلبش برای بار دوم از حرکت ایستاد.
به صورتش نگاه می کرد که خالی بود.
نه چشمی داشت، نه بینی و لبی.
تنها چیزی که میشد دید سیاهی بود.سیاهی ای بی پایان که قطره های خون ازش پایین می چکید.
دستاش رو جلوی چشماش گرفت و با تمام وجودش جیغ کشید.

+"هیوووووووونگ!!"

با چشم هایی که تا آخرین حد باز شده بودن، هینی کشید و تو جاش نشست.
خبری از باغ سرسبز و گل های رنگی نبود.به جاش دیوار سیاه اتاقش بود که روبروش قد علم کرده بود.
با پشت دست قطره های عرقی که روی پیشونیش نشسته بودن رو پاک کرد و دستش رو روی قلب پر کوبشش گذاشت.
همون لحظه در اتاقک باز شد.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now