65: "Shy baby"

4.1K 349 353
                                    

پارت شصت و پنجم: "بیبیِ خجالتی"

⚠️⚠️⚠️این پارت حاوی مطالب 🔞 می باشد!

جین

چند دقیقه ای از وقتی که چشم هام رو باز کردم، می گذشت.گیج بودم و حس می کردم بعد از سال ها بیهوشی بالاخره بیدار شدم.
تمام بدنم کوفتگی داشت و سرم دردناک نبض میزد.اما بدتر از همه، سرگیجه ای بود که لحظه ای ولم نمیکرد.

به محض بیدار شدن، نگاهم رو صورت نگران جونگ کوک نشسته بود.
جونگ کوکی که با گونه های کبود، لب های زخمی، و گودی زیر چشم هاش بالای سرم ایستاده بود و پشت سر هم اسمم رو صدا میزد.
می خواستم بهش بگم آروم باشه.
می خواستم بهش بگم حالم خوبه با اینکه هیچ خوب نبودم.
اما لبهام تکون نمی خوردن.
و قبل از اینکه بتونم چیزی بگم، جونگ کوک برای آوردن یونگی رفته بود.

دقایق بعد همگی نامفهوم و گنگ گذشتن.
یونگی معاینه م کرد و وضعیتم رو برام توضیح داد.
می گفت بعد از بیهوش شدنم تو جاده، جونگ کوک بهش زنگ زده بود و اون بهش گفته بود که باید من رو به بیمارستان ببرن.
اینجوری شد که یه دو ساعتی تو بیمارستان بستری بودم و اونجا بهم رسیدگی کردن.
می گفت از سرم سی تی اسکن گرفتن و خوشبختانه آسیب داخلی ندیدم.فقط یه ضربه مغزی خفیف دیده بودم و پوست سرم در اثر ضربه شکاف برداشته بود که برام بخیه زدن.
از طبیعی بودن سردرد و سرگیجه م می گفت.
و اینکه چه علائم دیگه ای ممکنه بعدا سراغم بیان.
می گفت اما انگار صداش از ته چاه به گوشم می رسید.
حس کسی رو داشتم که تو اعماق ده کیلومتری زیر آب شناوره و وزن سنگینی روش تلنبار شده.
و انگار ناله هام اونقدری بلند بود که مسکن بعدی هم راهی رگ هام شد.
و پلک های سنگینم باز هم تسلیم وزنه هاشون شدن..

   ******

بار دوم که چشم باز کردم، صبح شده بود.
نور به مردمک های عادت کرده به تاریکیم هجوم آورد و باعث شد صورتم در هم بره.
هنوز هم سردرد داشتم اما خیلی کمتر از قبل.
با حس دردی که از دراز کشیدنِ طولانی مدت تو پشتم افتاده بود، به آرومی تو جام نشستم و چند ثانیه ای بی حرکت باقی موندم تا سرگیجه م از بین بره.
و اون موقع بود که دیدمش.
جونگ کوکی رو که کنارم روی تخت، تو خودش جمع شده بود و خواب بود.
موهاش نامرتب دور سرش پخش شده بود و لبهاش نیمه باز بودن.
چهره ی معصومش تضاد زیادی با زخم و کبودی هاش داشت.همزمان هم قلبم رو گرم میکرد و هم به درد می آورد.
بی اراده دست جلو بردم و مشغول نوازش موهای نرمش شدم.
که انگار حرکت بجایی نبود.
چون لحظه ای بعد جونگ کوک آروم پلک زد و خواب آلود نگاهم کرد.
لب گزیدم.
+"بیدارت کردم.."

چند ثانیه ای تو همون حالت بهم خیره شد اما یهو چشم هاش گرد شدن.تو جاش پرید و نشست.با وحشت پرسید:
-"جین بیدار شدی؟حالت خوبه؟درد داری؟"

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now