47: Love deal

2.7K 317 387
                                    

پارت چهل و هفتم: معامله ی عشق

جونگ کوک

صبح که بیدار شدم، همه ی بدنم درد میکرد.
عجیب نبود.
بعد از اون کتک هایی که از موج های دریا خورده بودم، کمترین چیز بدن درد بود.
چند دقیقه ای بدون حرکت توی رخت خواب باقی موندم.خیره بودم به سقف و خاطرات شب گذشته برام مرور میشد.
هنوز هم خوب بدن لرزون و نفس های نصفه و نیمه م رو به یاد داشتم.
و آرامشی که با زمزمه های نرم و بازوهای گرمش بهم القا شد..
آرامش عمیقی که به یکباره تمام وجودم رو پر کرد و قلبم رو لرزوند.
جوری که ترسیدم.
ترسیدم چون بدنم نمیخواست از اون گرما دل بکنه.
چون تو اون لحظه تک تک سلول های بدنم یک چیز رو فریاد میزدن.
اینکه اونقدر بازوهام رو دورش بپیچم و محکم نگهش دارم که باهام یکی بشه.
و من از تمام فریادهای توی سرم ترسیدم.
ترسیدم و پسش زدم.
ازم جدا شد و روی ماسه ها افتاد.
به هر سختی ای که بود، روی پاهای کم جون و پر دردم ایستادم و با آخرین ذره ی انرژی که توی وجودم بود زمزمه کردم:

+"میخواستی بهم ثابت کنی اهمیت دادن یعنی چی.ولی میدونی چیه کیم سوکجین؟من اونقدر احمق نیستم که بذارم کسی تو ویلای پدرم بمیره و همه ی مدارک علیه من باشه. پس خیال پردازی هاتو کنار بذار و برگرد ویلا."

احمقانه اینو گفتم و با قدم هایی نامنظم ازش دور شدم.
حتی خودم هم خوب میدونستم که بین حرف ها و حرکاتم هزاران کیلومتر فاصله ست اما نمیخواستم قبولش کنم.
قبول کردنش آسون نبود.
قبول کردنش به معنای کشتن خودم بود.
آره.
باید جونگ کوک وجودم رو می کشتم و قبولش میکردم.
جونگ کوکی که سالها بر وجودم حکمرانی کرد و هویتم شد.
برای قبول کردنش باید هویتم رو می کشتم.
و من برای این کار آماده نبودم هنوز..

پلک هامو محکم روی هم فشردم.دیشب با تمام اتفاقات و خاطره هاش باید توی ذهنم دفن میشد. جوری که هرگز وجود نداشته.
نباید میذاشتم به خاطر یه مشت احساسات بی معنی ضعیف بشم.
با همین فکر بود که دست هارا رو از روی کمرم کنار زدم و از جا بلند شدم.

فکر میکردم همه خواب باشن اما با دیدن هوسوک که توی آشپزخونه قهوه درست میکرد، فهمیدم اشتباه میکردم.
با دیدنم لبخند زد و سری به نشونه ی احترام تکون داد.حتی اینجا هم باهام مثل یه ارباب رفتار میکرد.

آهی کشیدم و از ویلا بیرون رفتم.بی اختیار نگاهم به ساحل کشیده شد.درست جایی که دیشب همراه جین ایستاده بودم.
تصویر بدن های به هم چسبیده مون برام مجسم شد و باعث شد صورتم در هم بره.
از اینکه از خودم ضعف نشون داده بودم خجالت زده نبودم.
نه، عصبانی بودم.
و مصمم تر.
مصمم تر برای اینکه هر چه زودتر جین رو از زندگیم بیرون کنم.

از ساحل چشم گرفتم و سرمو بالا بردم.
برخلاف آسمون سیاه و قرمز دیشب، حالا همه جا آبی و بدون ابر بود.
انگار که هیچوقت طوفانی به راه نیفتاده.
طوفانی که هم دریا رو زیر و رو کرد؛
و هم دل من رو..

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now