23: The silent whip

2.8K 350 199
                                    

پارت بیست و سوم: شلاق خاموش

⚠️⚠️⚠️هشدار:
این پارت شامل توصیفاتی سنگین مثل فکر به خودکشی، آسیب به خود، و کمی خشونت هست پس با آگاهی شروع کنین و اگر با این موضوعات احساس راحتی نمی کنید، نخونید.

⚠️⚠️⚠️هشدار دوم:
برای اونایی که میخونن،
پارت طولانی ای در پیش داریم!~
فایتینگ ؛)

    <><><><><><>

سوم شخص

عمارت در سکوت فرو رفته بود.
سکوتی هولناک که برای همه ی اهالی خونه آشنا بود.
هنوز اتفاقی نیفتاده بود اما انگار همه با این آرامش قبل از طوفان خو گرفته بودن.
کسی حرفی نمیزد، کسی حرکتی نمی کرد.
یاد گرفته بودن سکوت کنن و فقط به اتفاقات اجازه ی افتادن بدن.

قلب یونگی تند میزد.
همین چند دقیقه پیش به عمارت برگشته بود و شین رو دیده بود که پوشه به دست و سراسیمه به طبقه ی بالا می دوید.
خوب دلیلش رو می دونست.
و حالا باید قبل از هر اتفاقی خودش رو به جونگ کوک می رسوند.
باید به جونگ کوک می گفت.
باید بهش می گفت که نتونسته اون دختر بچه رو نجات بده.
باید می گفت که وقتی به اون خونه رسید، ماشین شین و محافظ ها رو دیده بود که دنبال بچه می گشتن.
باید بهش می گفت که حالا از گم شدن بچه خبر دارن.
که از خطای جونگ کوک خبر دارن.

این بود که پله ها رو دو تا یکی بالا دوید تا طبقه ی سوم.در اتاق جونگ کوک رو که باز کرد اما،
با حجمی از خالی روبرو شد.
لبهای خشکش رو با زبون تر کرد و سمت اتاقک جین دوید.
اون هم خالی بود..
یونگی دستش رو به پیشونی عرقیش کشید و برای لحظه ای چشم هاش رو بست.
شاید دیر کرده بود.
شاید این سرنوشت شوم محکوم به تکرار بود.
و اون محکوم به نظاره..

    ******


تهیونگ

همه جا تاریک بود.
تاریک بود و سرد.
وسط تابستون بود اما از سرما می لرزیدم.
گوشه ی اتاقم، تو کنج دیوار، تو خودم جمع شده بودم.دست هام روی گوش هام بودن و پلک هام رو محکم روی هم فشار می دادم.
سعی می کردم نشنوم.
سعی می کردم اونقدر محکم گوش هام رو نگه دارم که صدایی بهشون نرسه.
اما بی فایده بود.
اون صدای نفرین شده خاموش شدنی نبود.
و اون گریه ها..

سرم رو به دیوار کوبیدم.
دردش باعث شد برای لحظه ای حواسم پرت بشه‌.
دوباره تکرارش کردم.
و دوباره و دوباره..
سرم رو بی وقفه به دیوار می کوبیدم و خوشحال بودم که دیگه اون صدا رو نمی شنوم.
می تونستم خیسی غلیظی که از پشت سرم جاری میشد رو حس کنم اما کوتاه نمیومدم.
لب هام رو محکم گاز گرفتم و سعی کردم جلوی ناله هام رو بگیرم.
دنیا داشت دورم می چرخید و انگار هر لحظه تو گودال عمیق تری سقوط می کردم.
شاید اگر بیهوش می شدم همه چیز آروم میشد.حتی شاید اگر می مردم..
با این فکر بود که آخرین ضربه رو اونقدر محکم زدم که صدای شکستن جمجمه م توی اتاق پیچید.
درست قبل از بسته شدن چشم هام بود که زمزمه کردم:

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now