37: Broken heart

2.7K 324 274
                                    

پارت سی و هفتم: قلب شکسته

برخلاف اولین روز کاری، روز دوم به معنای واقعی کلمه بیحال و خسته بودم.
بدنم به خاطر دیروز و نشستن طولانی پشت صندلی درد میکرد و پلک هام سنگین بودن.
از همه بدتر هم، بیدار شدن تو لباس های دیروز بود.
کت و شلوارم به طرز فجیعی چروک شده بود و من حتی یادم نمیومد چرا قبل از خواب نکردم یه لباس راحتی بپوشم.

با موهایی ژولیده عین زامبی ها روی تخت نشسته بودم و سعی میکردم یادم بیاد دیشب چطوری خوابیدم که یهو چشمام گرد شدن.
توی ماشین جونگ کوک خوابم برده بود.و اون بود که بغلم کرد و تا اینجا آوردتم..

حس کردم گونه هام رنگ گرفتن و قلبم تندتر کوبید.
چرا به خودش زحمت داده بود؟
اگه بی اهمیت تو ماشین ولم میکرد و میرفت، انقدر تعجب نمیکردم.
سرم رو به طرفین تکون دادم.
حتما این کار رو کرد که بعدا به روم بیاره و مسخرم کنه که به خاطر چهار تا پرونده از هوش رفتم و باز هم واسش دردسر درست کردم.

هوفی کشیدم و به سختی از روی تخت بلند شدم.
همون لحظه بود که صدای شکمم بلند شد و تازه اون موقع بود که یادم از دیروز صبحانه تا حالا چیزی نخوردم!
پس تعجبی نداشت که اینجوری ضعف داشتم.

صبحانه خوردن و اتو کردن لباس هام تو اتاق هوسوک بیشتر از چیزی که انتظار داشتم طول کشید به خاطر همین هم بود که با نهایت سرعت حاضر شدم و از عمارت بیرون زدم.تصور میکردم جونگ کوک تو ماشینش منتظرم باشه اما با محوطه ی خالی روبرو شدم.از یکی از محافظ ها که جلوی در پارکینگ ایستاده بود پرسیدم جونگ کوک کجاست که جواب داد رفته!

فقط ده دقیقه دیر کرده بودم اونوقت پسره ی عوضی بدون من رفته بود..
دلم میخواست همونجا وسط عمارت به فحش ببندمش که یهو در پارکینگ باز شد و ماشین زرد رنگ تهیونگ بیرون اومد.چشمش که به من خورد ماشین رو نگه داشت و به صورت سرخ شده از حرص من نیشخند زد.

-"قالت گذاشته؟!"

چشم غره ای بهش رفتم که باعث شد لبخندش بیشتر کش بیاد.
-"از اونجایی که زیادی خوش قلبم، بپر بالا میرسونمت."

با ابروهایی بالا رفته نگاهش کردم.
+"تو هم داری میری شرکت؟"

صورتش رو تو هم کرد انگار که چندشش شده باشه.
-"منو چه به این سوسول بازی ها؟!دارم میرم یونی."

این بار بیشتر از قبل تعجب کردم.
یونی؟
دانشگاه؟
مگه تهیونگ دانشگاه هم میرفت؟!

-"داری وقت با ارزش یه دانشجوی سختکوش رو میگیری.میای یا برم؟!"

لبهام رو به هم فشردم.
چندان هم مشتاق رفتن به اون شرکت نبودم اما چاره ی دیگه ای نداشتم.نمیتونستم آتو دست جونگ کوک یا پدرش بدم که بعدا باهاش آزارم بدن.پس ناچار در ماشین رو باز کردم و رو صندلی جلو نشستم.
به محض نشستنم پاش رو روی گاز گذاشت و ماشین با یه تیک آف به راه افتاد.
زیر لب فحش دادم.خانوادگی روانی سرعت بودن!

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now