82: Hideout

1.6K 271 778
                                    

پارت هشتاد و دوم: مخفیگاه

سوم شخص

(کره، سئول)

یک هفته ای از اون روز لعنتی می گذشت.از اون روزی که بدن بیهوش جین رو از جلوی دروازه های عمارت جئون تحویل گرفته و به خونه آورده بود.

تو این یک هفته هیچ حرفی از جین نشنیده بود.با اینکه می ترسید تنهاش بذاره و تمام مدت خونه و کارهای خودش رو ول کرده بود تا پیشش باشه اما جین اهمیتی به حضورش نمیداد.تمام مدت توی اتاقش بود.تکیه داده به تاج تخت و خیره به هدیه ای که جونگ کوک برای تولدش بهش داده بود.

یه صفحه ی مقوایی سفید که صورت جین به زیبایی توش نقاشی کشیده شده بود.
جوری دقیق و بی نقص بود، جوری زنده بود که نامجون باور نمیکرد از نوک یه مداد بیرون چکیده باشه!
تصویر جین بود.در حالی که روی ماسه ها نشسته و به نقطه ای توی دریا خیره ست.باد موهاش رو به بازی گرفته و زیر مژه های بلندش عمق غم انگیزی دیده میشه.انگار که دلش برای چیزی تنگ شده.انگار که گم شده ای به دریا سپرده و حالا منتظر پس گرفتنشه..

نگاه جینِ توی نقاشی به دریا، درست مثل نگاه جین واقعی به نقاشی بود.جین هم جوری به اون نقاشی زل میزد که انگار گمشده ش رو ازش طلب داره.
و شاید این همون نگاهی بود که نامجون گاهی به جین مینداخت...

و انگار گم شده ها هیچوقت رسم پیدا شدن نداشتن!

تو این یک هفته نامجون وظایف مشخصی داشت:اینکه مطمئن بشه جین غذا میخوره و حالش خوبه.
گاهی سعی میکرد سر صحبت رو باز کنه.با فاصله از جین روی صندلی ای می نشست و از خودش میگفت.از علایقش، از سرگرمی هاش، از جاهایی که رفته و دیده بود.
اما هر بار جین جز شنونده چیز دیگه ای نبود.با تمام اینها اما نامجون صبور بود.درک میکرد.جین به زمان نیاز داشت.زمانی نه برای اینکه گم شده ش رو پیدا کنه؛ بلکه زمانی برای اینکه گم شده ش رو رها کنه.
رها کردنش بیشتر از پیدا نشدنش درد داشت.و جین برای درمان شدن اول باید درد می کشید.

پس نامجون صبور بود.تا روز دهم.تا روزی که جین از دردگاهش بیرون اومد و با لبخند بهش سلام کرد!
جینِ حمام رفته و مرتبی که چشم هاش دیگه مرده نبودن.
نامجون نمیتونست ازش نگاه برداره.بهش خیره مونده بود که از توی آشپزخونه برای خودش لیوانی آبمیوه ریخت و توی نشیمن روی مبل کناریش نشست.

-"امروز هوا خیلی خوبه!"

نامجون نمیدونست چی بگه.هنوز هم متعجب به صورت خنده روی جین خیره بود و نمیدونست چه احساسی داشته باشه.
جین به نظر...
خوشحال میومد.
حسی که ناگهانی روی صورتش راه پیدا کرده بود و دیدنش احساس عجیبی به نامجون میداد.
اینطور نیست که از خوشحال بودن جین خوشحال نباشه.موضوع این بود که این خوشحالی؛
زیادی غیرواقعی به نظر میومد...
و این حس بدی به قلبش القا میکرد.
هرچند که نامجون به روی خودش نیاورد و لبخندی چال دار گوشه ی لبهاش نشوند.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now