83: A clock without batteries

1.4K 236 399
                                    

پارت هشتاد و سوم: ساعتی بدون باتری

س/ن: این پارت بیشتر نقش یه filler رو داره برای جلوتر رفتن خط داستانی :)

سوم شخص

(دو ماه بعد، نیویورک، عمارت "Moonshine")

-"رئیس، یه تماس دارین."

روزنامه ی توی دستش رو روی پاش رها کرد و عینک طبی بدون فریمش رو از روی بینیش برداشت.بی حرف دستش رو به سمت دستیارش دراز کرد تا گوشی تلفن رو بگیره.گوشی رو که کنار گوشش گذاشت، با اشاره ی دست دستیارش رو مرخص کرد.حتی بدون پرسیدن هم میدونست کیه.همیشه همینطور بود.سر وقت.همین ویژگیش بود که محبوبش کرده بود.

+"میشنوم."

-"همه چیز همونطور که حدس زده بودین پیش میره."

لبخندی گوشه ی لبش نشست.

+"هرچند زودتر از چیزی که فکر میکردم بهش اعتماد کرده و از خونه بیرونش آورده."

صدای هوم تاییدی از اون سمت خط شنید.

-"خیلی نمیشه اسمشو اعتماد گذاشت.تحت کنترل شدیده.اختیار کامل کمپانی بهش سپرده شده اما به شکل فرمالیته.دستیارش تمام مدت کنارشه و ساعتی گزارش کارهاش رو میده چند نفر هم از دور هر جا میره تعقیبش میکنن."

موهای بلندش رو پشت گوشش زد و فنجون قهوه ی داغش رو از روی میز برداشت.

+"میخواد تا لحظه ی آخر روش تسلط داشته باشه.اون حروم زاده..."

جرعه ای از نوشیدنی محبوبش خورد و فنجون سفید رنگ رو که حالا لبه ش به سرخی رژش دراومده بود روی میز برگردوند.

+"همچنان حواست بهش باشه و به آدمات یادآوری کن هیچ اشتباهی رو نمی پذیرم.به زودی دستورات جدیدی برات دارم پس در دسترس باش."

-"متوجه شدم."

قبل از اینکه تماس رو قطع کنه مکث کوتاهی کرد.

+"یونجون؟"

کم پیش میومد اینطور صداش کنه.هر دو خوب میدونستن.

-"بله رئیس؟"

نگاهش رو به پوشه ی روی میز کشید.روی تصویر مرد جوونی که حلقه ی ازدواجی رو به انگشت عروسش مینداخت.مرد جوونی که عروسیش رو به عزا ایستاده بود.

+"نا امیدم نکن."



******



(کمپانی جئون، شعبه ی نیویورک)

پشت میز نشسته بود و به چرخش دایره وار عقربه ی ثانیه شمار نگاه میکرد.
براش جالب بود.
بی وقفه حرکت میکرد.جا به جا میشد، می چرخید، و ثانیه ای از مسیری که براش تعیین کرده بودن جا نمی موند.
چقدر ربات وار.
چقدر شبیه خودش..
اون هم می چرخید و تو مسیری که براش مشخص کرده بودن جا به جا میشد.درست مثل ثانیه شماری که راهی جز چرخیدن بلد نبود.
با این تفاوت که نمی دونست کِی قراره باتری خودش تموم بشه..
صدای تقه ای به در توی دفترش پیچید و لحظه ای بعد در باز شد.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now