9: The bullet

3.3K 356 288
                                    

پارت نهم: گلوله

جین

با سر و صدایی که بیرون از اتاق پیچیده بود، از عالم خواب بیرون کشیده شدم.
همونطور که چشمامو با دست می مالیدم تا گیجی خواب از سرم بپره، روی تخت نشستم و خمیازه کشیدم.

تاری دیدم که از بین رفت، با دیوار خاکستری اتاقم روبرو شدم.اتاقی که بعد از این چند وقت دیگه سخت نبود چسبوندنِ میمِ مالکیت بهش.

یکم طول کشید ولی خیلی زود صدای داد و فریاد خفه ای از سمت پنجره، دلیل بیدار شدنم رو دوباره بهم یادآوری کرد.

روی زانوهام نشستم و سمت پنجره خزیدم.
با کنجکاوی سعی کردم تا جایی که میشه از بین محافظ های پنجره محوطه رو ببینم و بالاخره موفق شدم منبع صدا رو پیدا کنم.

سمت چپ، کنار یکی از درخت های همیشه سبز و سر به فلک کشیده ی محوطه، جونگ کوک ایستاده بود.
دست به سینه ایستاده بود و اخماش به شدت تو هم بودن.

خب، اینکه صحنه ی جدیدی نبود..

چیزی که باعث شد ابروهام بالا بپره و خودمو جلوتر بکشم، مرد میانسالی بود که روبروی جونگ کوک، روی سنگریزه های تیز و سختی که حتی راه رفتن روشون سخت بود، به زانو افتاده بود و در حالی که گریه میکرد، کف دستاشو به هم می مالید و انگار چیزی رو التماس میکرد.

نمیدونم چی گفت که جونگ کوک دوباره شروع کرد به فریاد کشیدن.
از اون فاصله ی دور، نمیشد درست فهمید چی میگن و من داشتم از فضولی دق میکردم.
یعنی چی باعث شده بود اون مرد که اندازه ی سن پدر جونگ کوک سن داشت، اینجوری جلوش به زانو بیفته و با گریه التماس کنه؟

وقت نشد کامل حس کنجکاویم رو برطرف کنم چون همون لحظه در باز شد و بویونگ اومد تو.
سریع از پنجره فاصله گرفتم و برگشتم سمتش.

با صورت خشک و جدی همیشگیش گفت:
-"معلوم هست کجایی؟کلی کار رو سرمون ریخته که باید انجام بدیم.فکر کردی تمیز کردن یه عمارت به اون بزرگی اونم بعد از جشن سالگرد کار آسونیه؟زود تنبلی رو بذار کنار و تن به کار بده.نکنه فکر کردی ارباب اون همه پول خرجت کرده که بخوری و بخوابی؟"

نگاهش کردم که بی نفس اینو گفت و با ترشرویی از اتاقک بیرون رفت.
پوفی کشیدم و نگاه دیگه ای به بیرون از پنجره انداختم.
اثری از جونگ کوک نبود.
اما اون مرد هنوز هم تو همون حالت روی زانوهاش نشسته بود و گریه میکرد.دلم به حالش سوخت.
انگار بدبختایی مثل من کم تو این عمارت پیدا نمیشدن..

نفسمو بیرون دادم و بعد از برداشتن یه دست لباس به زور خودم رو از اتاق بیرون کشیدم.

یه دوش سریع تو حمام خدمتکارها گرفتم و رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی بخورم.درسته که بویونگ گفته بود باید زودتر برم کمک ولی با شکم خالی که نمیتونستم کار کنم.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now