67: A gift as good as you

2.1K 304 346
                                    

پارت شصت و هفتم: کادویی به خوبیِ تو

جین

غروب بود که یکی از خدمتکارها خبر داد شب به تولد نامجون دعوت شدیم.
تعجب کردم.خیلی وقت بود که از نامجون هیچ خبری نداشتم.بعد از ماجرایی که با جیمین داشت غیب شده بود و صادقانه نگرانش بودم.
من همه چیز رو درباره ش نمی دونستم اما دونستنِ اینکه پدرش رو به تازگی از دست داده کافی بود تا بدونم حال خوشی نداره..
خوشحال بودم که می تونستم امشب بعد از مدت ها ببینمش و مطمئن بشم سالمه.

جونگ کوک زودتر از بقیه، همراه پدر و نامزدش رفته بود.من هم بعد از اینکه هوسوک کمکم کرد آماده بشم، همراه اون، جیمین، و یونگی آماده ی حرکت شدم.
از تیپم راضی بودم.هوسوک یکم جلوی موهام رو کوتاه و مرتب کرده بود اما به پشتش دست نزده بود.
یه شلوار مشکی زاپ دار و کت مشکی که لبه های یقه ش سفید بود پوشیده بودم.کت یکی دو سایزی ازم بلندتر بود به خاطر همین آستین هاش رو بالا داده بودم که شکل اسپرت تری به خودش گرفته بود.
زیر کت یه تیشرت ساده ی سفید تنم بود که روش به انگلیسی حروفی چاپ شده بود.لبه هاش رو تو شلوارم فرو کرده بودم و صادقانه بهم میومد.
در آخر هم تیپم با یه جفت گوشواره ی ظریف نقره ای و برق لب هلویی کامل شد.
به خودم تو آینه نگاه کردم و با فکری که به ذهنم رسید گردنبند ماه و ستاره ای که برای تولد جونگ کوک خریده بودم و هنوز هم به گردن داشتم رو از زیر یقه ی تیشرتم بیرون آوردم.
برق نگین هاش تو چشم بود.
لبخندی از رضایت زدم.حالا همه چیز درست به نظر میومد.

از عمارت که بیرون اومدیم، با دیدن یونگی که حاضر و آماده جای راننده نشسته بود ابروهام بالا پریدن.

+"قراره تو برونی؟"

یونگی لبخند کجی زد.
-"فکر کردی بلد نیستم؟"

شونه هام رو بالا انداختم و در حالی که پشت سر جیمین رو صندلی پشت می نشستم گفتم:
+"نه فقط نمیدونستم اجازه ی رفتن بدون آدمای جئونو داریم."

یونگی هومی کرد.
-"من استثنام!"

و به محض نشستن نگاهش روی هوسوک که کنارش رو صندلی جلو سوار شد، چشم های گربه ایش برق زدن.
-"دوست پسرم چه کرده!"

هوسوک سرخ شد و مشتی به بازوش کوبید.
-"هیز نشو.ما به یه راننده ی قابل اعتماد نیاز داریم!"

یونگی خندید.
-"من اینجام تا تمام نیازهای تو رو برطرف کنم عزیزم!"

با دیدن هوسوک که ادای عوق زدن درمی آورد همه خندیدیم.
همه به جز جیمینی که متوجه شدم از اول تا حالا حتی یک کلمه هم حرف نزده بود.روش به سمت پنجره بود و مشخص بود اصلا حواسش به اطرافش نیست.
می تونستم حدس بزنم چشه اما با این حال می خواستم بهش زمان بدم که کمی خودش رو با محیط وفق بده و افکارش رو جمع کنه.
اما میونه ی راه بودیم که طاقت نیاوردم.دستی روی پاش گذاشتم و با صدای آرومی گفتم:
+"به چی فکر میکنی؟"

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now