59: Kissable smile

2.5K 324 303
                                    

پارت پنجاه و نهم: لبخندِ بوسیدنی

جونگ کوک

همه جا تاریک بود.
تاریک و نمناک و سرد.
بدنم می لرزید اما صدایی از گلوم خارج نمیشد.
می دونستم اتفاق خوبی در راه نیست.
با تردید قدمی جلو رفتم.
چشم هام دنبال منبع نوری می گشتن و خیلی نگذشت که پیداش کردم.
نور ماهی که از بین نرده های پنجره ی نصفه و نیمه خودش رو به داخل دعوت میکرد.
من این مکان رو می شناختم.
می شناختم اما هر چقدر سعی می کردم، اسمی تو ذهنم نقش نمی بست.
مغزم خالی بود انگار.

در جدال با افکارم بودم که حرکتی از گوشه ی سمت چپ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو جام چرخیدم و با قلبی که ضربانش تند شده بود، دنبال موجود ناشناخته گشتم.
تنها چیزی که تو اون نیمه روشن دستگیر نگاهم شد، جسم سیاه و کوچیکی بود که گوشه ی اتاق تو خودش مچاله شده بود.
نمی دونستم چیه اما با دیدنش قلبم تیر کشید.
نیرویی عجیب من رو به سمتش هدایت میکرد و تسلیم شدم.
قدم بعدی رو برمیداشتم که صدای چرخش کلید توی قفل تو فضای خالی اطرافم پیچید.

در با صدای بلندی باز شد و همراهش نور نسبتا زیادی به داخل هجوم آورد.
پلک زدم.
حالا دیگه این مکان رو خوب می شناختم.
زیرزمین.
جایی که هم ازش متنفر بودم، و هم توش خودم رو پیدا میکردم.
حداقل خودی رو که تا همین چند ساعت پیش بلد بودم..

نگاهم به شخص جدیدی که وارد شد گیر کرد.
پشت به نور ایستاده بود و تقریبا چیزی جز سایه نمی دیدم اما به اندازه ای واضح بود که بتونم موهای جوگندمی و قد بلندش رو تشخیص بدم.
قلبم ضربانی رو رد کرد.
هویتش رو می دونستم.
پس اون جسم سیاه ناشناخته..

مرد هم، که حالا می دونستم پدرمه، انگار فکرم رو خوند که در رو نیمه باز پشت سرش رها کرد و با قدم های آهسته راهش رو به سمت گوشه ی زیرزمین پیش گرفت.
صدای پاهاش تو فضای خالی و سرد اطراف اکو میشد و ته دلم رو خالی میکرد.
جرات نداشتم سر بچرخونم یا حرکتی کنم.انگار می ترسیدم متوجه حضورم بشه..
فقط وقتی از خلسه بیرون اومدم که صدای کوبیدن چیزی رو به زمین شنیدم.
تو جام پریدم و بی اختیار به اون سمت نگاه کردم.
پدر تو چند قدمی جسم سیاه ایستاده بود و به سینیِ غذایی که روی زمین پرت کرده بود اشاره میکرد.

-"بخور."

بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
-"هرچند موجود کثیفی مثل تو لیاقت این غذا رو هم نداره."

سنگینی عجیبی روی سینه م نشست؛
انگار که من مخاطب اون حرف ها باشم..
و شاید چندان هم فکر بعیدی نبود چون ثانیه ای بعد صدای ضعیف و پسرونه ای به گوشم رسید.

-"گ..گرسنه م نیست."

نفس تو سینه م حبس شد.
چشم هام رو چرخوندم و مردمک های لرزونم رو اون جسم ناشناخته، که حالا چندان ناشناخته نبود، نشست.
اون موهای بلند و سیاه،
اون چشم هایی که برقشون خیلی وقت بود خاموش شده،
و اون صدای گرفته ای که شادی خیلی وقت بود ازش گرفته شده،
اون من بودم.
منِ ده ساله.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now