40: The scent of you

2.6K 335 382
                                    

پارت چهلم: بوی عطر تو

جین

همه جا تاریک بود.
به پشت روی تخت خوابیده بودم.یه دستم رو زیر سرم زده بودم و با چشم هایی که خواب رو فراری داده بودن، خیره بودم به سقف خالی بالای سرم.

هر چقدر تلاش می کردم، ذهنم به خواب نمیرفت و پر بود از فکر.
فکرهایی که همه و همه ش به جونگ کوک ختم میشدن.
فکر دعوایی که روی پشت بوم کرده بودیم، فکر اون فیلم، فکر فریادهاش، فکر لمسش، آغوشش، عطرش..
فکر اینکه الان در چه حاله.
خوابه یا مثل من بیدار؟

تو جام چرخیدم و به پهلو خوابیدم.نگاهم رو در اتاقک نشست.تصور حضورش تو اون سمت در، قلبم رو به کوبش مینداخت.
هنوز هم عطرش زیر بینیم بود.
با یاد نوشته ای که همراه کتش روی تختش گذاشته بودم، گونه هام رنگ گرفتن.
چرا این کار رو کرده بودم؟
تو اون لحظه فقط میخواستم حالش رو عوض کنم.
می دونستم پدرش صداش کرده تا به خاطر قرارداد سرزنشش کنه.می دونستم که باز هم اذیتش میکنه و به خاطر همین هم بود که خودکار بین انگشت هام حرکت کرد و اون اعتراف احمقانه رو نوشت.
مطمئنم با دیدنش حالش نه تنها بهتر نشده بود؛ بلکه بدتر هم شده بود..
عصبانی از کار بچه گانه ای که کرده بودم، چشم هام رو محکم بستم و سعی کردم بخوابم.
به اندازه ی کافی امروز از ذهنم کار کشیده بودم..

      ******

امروز زودتر از همیشه کار توی کمپانی تموم شد و به خونه برگشتیم.اول برام عجیب بود ولی خیلی زود دلیلش رو فهمیدم.
رئیس سونگ، پدربزرگ هارا، جونگ کوک و پدرش رو دعوت کرده بود عمارتشون.
به محض شنیدنش، درست مثل دیشب تو یک آن تصمیمی احمقانه گرفتم.
به همین دلیل هم بود که حالا با اخم هایی در هم جلوی جونگ کوک ایستاده بودم.

+"منم میخوام بیام."

سرش رو از توی کمدش بیرون آورد و پرسشی نگاهم کرد.
-"چی؟"

بی معطلی جوابش رو دادم.
+"گفتم منم میخوام باهاتون بیام."

دست به سینه شد و یک ابروش رو بالا انداخت.
-"و چرا؟"

چون نمیخوام تنها و بی دفاع پیش اون پیرمرد بری.

+"چ..چون من دستیارتم.رئیس سونگ حتما میخواد درباره ی وضعیت کمپانی ازت سوال بپرسه.من بهتر از تو درباره ی پرونده ها و پروژه های شرکت میدونم.پس به نفعته که منو با خودت ببری."

مدتی خیره نگاهم کرد.بعد گوشه ی لبش رو جوید گفت:
-"داری منو به چالش میکشی؟"

لبامو جمع کردم.
+"فقط دارم میگم به عنوان دستیارت میتونم کمک خوبی باشم.در ضمن اونا فکر میکنن من فامیلتونم پس مشکلی پیش نمیاد."

کمی فکر کرد.منتظر بودم جواب منفیش رو تو صورتم بکوبه که با حرف بعدیش متعجبم کرد.

-"اکی فقط حواست باشه هیچ حرف بی ربطی بی عاقبت نمیمونه."

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now