10: The big boss

3.1K 388 284
                                    

پارت دهم: رئیس بزرگ

جین

جهنم.

این حسیه که تو اون لحظه داشتم.
حس میکردم تک تک اعضای بدنمو از هم جدا کردن و انداختنشون توی آتیش.

پای تیر خورده م حس یه آتشفشان فعال رو داشت که هی گداخته میشد و می سوزوندم، با هر بار نفس کشیدن درد شدیدی تو قفسه ی سینم پخش میشد و نفسمو قطع میکرد و سرم جوری نبض میزد که هر ثانیه فکر میکردم جمجمه م رو میلرزونه.

لحظه هایی بود که با خودم فکر کردم مگه آستانه ی درد یه آدم چقدره؟
چرا بیهوش نمیشدم؟
چطور بود که هنوز زنده بودم؟!

یکی دو باری که دکتر برای تعویض سرمم اومد، چاره ای نداشتم جز التماس.ناله میکردمو ازش میخواستم یه کاری کنه.ولی هر بار نگاه بی حسشو بهم مینداخت و سر تکون میداد.
نگاه بی حسی که میشد تو چشمای همه ی اهالی این عمارت پیدا کرد.انگار طلسم شده بودن که هیچکدوم از عواطف انسانی روشون تاثیر نداشت.

دقیقه ها و ساعت ها همینطور میگذشت.
تا اینکه ناجیم از راه رسید.
یکی که روزها واسه دیدن دوبارش تلاش کرده بودم.

جیمین.

نزدیکای صبح بود.پرتو های کمرنگ آفتاب تازه داشت راهشو از بین پاره های ابر پیدا میکرد که در اتاق جونگ کوک باز شد.

طبق روال این سه روز دیشب هم خواب به چشمام نیومده بود به خاطر همین با کوچیکترین صدا توجهم بهش جلب شد.

چشمای تارم سایه ای رو تو تاریکی اتاق جونگ کوک میدید اما نمیتونستم هویتشو تشخیص بدم.
فقط از روی قد و هیکلش میتونستم بگم قطعا بویونگ یا دکتر نیست.

انتظارم طولانی نشد چون سایه با قدم های کوتاه و سریع خودشو به اتاقکم رسوند و صورتش رو نشونم داد.
اولش فکر کردم دارم خواب میبینم.
اما وقتی جلو اومد، با چشمای اشکی کنار تخت زانو زد و با حیرت اسممو صدا زد، فهمیدم واقعا از درد توهم نزدم.

لبهای خشکم به زور از هم باز شدن.
+"ج..جیمین؟!"

نگاهمو تو جای جای صورتش چرخوندم.گرچه کبودی های صورت اونم دست کمی از من نداشت، از کمرنگیشون میشد حدس زد یه چند روزی هست که کتک نخورده.

-"بالاخره کار خودشو کرد؟"

دستشو بالا آورد و کنار گونه ی ورم کردم گذاشت.
لب زد:
-"انگار دارم تو آینه نگاه میکنم."

اشکم ریخت پایین.
+"کجا ب..بودی تا حالا؟"

انگار که یاد چیزی افتاده باشه یهو سرشو به طرفین تکون داد و از جا بلند شد.
-"وقت حرف زدن نیست.باید زود برم."

قبل از اینکه بتونم چیزی بگم دستشو به پتوی خونی و بد بوم گرفت و از روم کنارش زد.
چشمش که به پام خورد صورتش تو هم رفت.
-"از چیزی که فکر میکردم بدتره.عفونت کرده"

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now