61: The loveliest regret

2.7K 321 425
                                    

پارت شصت و یکم: دوست داشتنی ترین حسرت

سوم شخص

با قدم هایی محکم و سریع از پله ها بالا می دوید.هر کس که صورتش رو می دید، از اینکه هنوز هم جونی تو تنش مونده تعجب میکرد.
اما جیمین بی توجه به سوزش ریه هاش می دوید و براش مهم نبود اکوی بلند قدم هاش توی راه پله ها.

به در اتاق تهیونگ..
نه.
به در اتاق مشترکشون که رسید، نفس زنان ایستاد.
با این حال زیاد مکث نکرد.نمیخواست آدرنالینی که توی رگهاش پمپاژ شده بود رو از دست بده.
پس دست بالا برد تا دستگیره رو پایین بکشه اما همون لحظه دستگیره پایین رفت و در از اون سمت باز شد.
نگاه جیمین تو چشم های خسته ی تهیونگ که با دیدنش گرد شده بودن نشست و نفس از سینه ش قطع شد.

چقدر آشفته بود!
چقدر با تهیونگ دیروز فرق میکرد!
اون گودی تیره ی زیر چشم های زیباش، اون لبهای خشکیده، و رنگی که از گونه هاش پر کشیده بود، قلب جیمین رو به درد می آورد.
قلبش درد گرفته بود و خبر نداشت از قلب تهیونگی که از دیدن کبودی صورت عشقش له شده بود.
و له تر شد وقتی مجبور شد خودش رو به بی تفاوتی بزنه و نگاه بگیره.

-"برای چی اومدی؟"

لحن خشکش انگار جیمین رو هم به خودش آورد که چند بار پلک زد و گفت:
+"میخوام باهات حرف بزنم."

له تر شد وقتی به روی خودش نیاورد که به قصد حرف زدن با جیمین اتاقش رو ترک میکرد.
له تر شد که بی رحم شد و زخم زد.

-"من باهات هیچ حرفی ندارم."

جیمین هم انگار بلد بود بی رحم شدن رو که لبخند زد و سر تکون داد.

+"میدونم!"

این رو گفت و کامل وارد اتاق شد.
تهیونگ سعی کرد نفس هاش رو از اون نزدیکی کنترل کنه اما نمیشد.
زیادی دلتنگ بود.
زیادی قلبش گله داشت از اون دوری.
پس قدمی عقب رفت و بعد از لحظه ای درنگ کامل بینشون فاصله انداخت.کنار تخت برگشت و درست مثل قبل روی زمین نشست.

-"خب، میشنوم.فقط خلاصه ش کن چون حوصله ندارم!"

جیمین لبخند دیگه ای زد و تهیونگ یاد حرف یونگی افتاد.
"هیچوقت تو پوشوندن احساساتت خوب نبودی تهیونگ."
لعنت بهش!
با حرص خم شد و بطری جدیدی از روی میز برداشت.در حال باز کردن درش بود اما از زیر چشم جیمین رو می دید که بی حرف به سمت دیوار روبروش رفت و درست مثل اون روی زمین نشست.
اولین جرعه رو که خورد، گلوش سوخت اما حس کرد راه تنفسش بازتر شده.

-"خب بگو.منتظر چی هستی؟"

جیمین من من کرد.
+"م..میشه نخوری؟نمیخوام موقع شنیدن حرفام مست باشی."

پوزخند زد.
-"اینش به خودم مربوطه.حرفتو بزن."

باز هم اون لبخند لعنتی.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now