56: In debt

2.7K 326 423
                                    

پارت پنجاه و ششم: بدهکار

جین

دقیقه ها بود که جلوی آینه ی بخار گرفته ی حمام ایستاده بودم و به گونه های سرخم خیره بودم.
یعنی همه چیز واقعی بود؟
واقعا اون اتفاق افتاده بود؟!

لبمو گاز گرفتم و دستامو دو طرف صورت داغم گذاشتم.
نمیدونم بعد از اون همه کاری که با جونگ کوک تو حمام کرده بودم، چرا تازه الان باید خجالتش سراغم میومد!
انگار کنار جونگ کوک که بودم، شجاع میشدم.
کنارش احساس امنیت میکردم.
احساس امنیت کنار کسی که آزادیم رو ازم گرفته بود.
و جالب بود که این حقیقت دیگه حتی برام عجیب هم به نظر نمیومد.

نگاهم از گونه های تبدارم پایین اومد و روی مچ راستم نشست؛
جایی که حلقه ای کبود رنگ به شکل انگشت های دست روش نقش انداخته بود.
اون موقع خیلی درد نگرفته بود اما حالا حتی از ظاهر ناخوشایندش هم میشد حدس زد چقدر دردناکه.
درد داشت ولی مهم نبود.
جونگ کوک از قصد این کار رو نکرده بود.
و اون لحظه حرکتش خیلی هم هات بود!

تو آینه به خودم و فکرم خندیدم و بعد از اینکه مطمئن شدم آستین بلند سفید بهاریم به خوبی مچم رو پوشونده، بالاخره از حمام بیرون زدم.
به روی خودم نیاوردم اما سریع تر از همیشه از پله ها بالا رفتم.
اشتیاقی توی پاهام بود که هیجان زده م میکرد و باعث میشد بخوام بدوم.با این حال، به بالا بردن سرعتم اکتفا کردم و با لبخندی که جلوی کش اومدنش رو گرفته بودم، در اتاق جونگ کوک رو باز کردم.
اما با دیدن جونگ کوک که با چشم های بسته روی تختش دراز کشیده بود، لبخند از صورتم محو شد.
خوابیده بود؟!
یعنی فقط من بودم که تمام این مدت با گرانش زمین در جنگ بودم که یه وقت از شدت هیجان از پله ها نیفتم؟!

مثل بادکنکی که بادشو خالی کرده باشن، در رو بستم و با قدم هایی آروم به سمت تخت رفتم.
به پشت خوابیده بود اما سرش متمایل به چپ بود که باعث میشد بتونم بهش دید کامل داشته باشم.
خوشبختانه وسط تخت بود و میتونستم خودمو کنارش جا کنم.پس نفسمو حبس کردم و با کمترین صدا آروم کنارش دراز کشیدم.
به محض رسیدن سرم به بالش اما، چشم هاش باز شدن.
با دیدن اینکه بیداره، بی اختیار لبخند بزرگی زدم.
لبخند نزد اما دیدم که نگاهش نرم شد.
و موج گرمایی به آرومی تو سینه م پیچید.
اما با دیدن دوباره روی هم رفتن پلک هاش، لبهام آویزون شدن.
به پهلوم چرخیدم.

+"میخوای بخوابی؟"

-"هوم."

بینیمو جمع کردم و دستمو بالا بردم.انگشتم که آروم روی گونه ش نشست، اخماش تو هم رفت.
بی توجه انگشتمو بین ابروهاش گذاشتم و اخمشو باز کردم.

+"نخواب."

چیزی نگفت.اونقدر مکثش طولانی شد که فکر کردم واقعا خوابش برده.
از گرفتن جواب نا امید شده بودم که با صدای گرفته ای گفت:
-"نمیشه.مسکن خوردم."

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now