پارت هشتاد و هشتم: شروع یک پایان
(یک سال بعد)
جین
با لبخندی که به سختی می تونستم کنترلش کنم، دستم رو به سمت راننده م که جلوی شرکت منتظرم ایستاده بود دراز کردم.
+"سوییچ."
ابروهاش بالا پریدن.
-"آدرس رستوران رو بلدین؟"
سرم رو به طرفین تکون دادم.
+"اونجا نمیرم."
-"اما قربان، شما قرار مهمی با.."
صبر نکردم حرفش تموم بشه.خودم سوییچ ماشین رو از دستش قاپیدم و پریدم توش.
همچنان داشت غر میزد.-"قربان شما نمیتونین به اون قرار ملاقات نرین!این ملاقات از مدت ها قبل با..."
از پنجره ی ماشین سمتش داد زدم:
+"بسپر به جونگ هوان بره!اینکه واسم سخنرانی کردی رو هم این بار نشنیده میگیرم!"
شیشه رو بالا کشیدم و قبل از شنیدن حرف دیگه ای ازش، پام رو به پدال گاز چسبوندم.نمیدونم تمام مسیر رو چجوری روندم.قلبم به قدری سریع و پر هیجان می کوبید که انگار کل بدنم نبض داشت.
بی توجه به ترافیکی که میتونست درست کنه، ماشینم رو جلوی ورودی کافه پارک کردم و داخل دویدم.با چشم اطراف رو می گشتم که کای رو در حال بدرقه ی چند تا از مشتری ها دیدم.+"کای، این مال تو!"
فریاد زدم و به محض اینکه توجهش رو به خودم دیدم سوییچ ماشین رو سمتش پرتاب کردم.با تعجب تو هوا قاپیدش و بعد مصنوعی اخم کرد.
-"بازم بد جا پارک کردی؟!"
با خنده شونه هامو بالا انداختم و همونطور که وارد گلخونه میشدم گفتم:
+"وقتی مربی رانندگیم نامجون بوده چه توقعی داری؟!حالا خودش کجاست؟"
خندید و به بیرون از گلخونه اشاره کرد.
-"توی محوطست.گل های جدید آوردیم انقدر براشون ذوق داشت که الان دو ساعته رئیسو کاشته و بیرون ور دلشونه!"
سری به تاسف تکون دادم.
+"نمیفهمم چانگ مین شی دلش به چیِ دوستی با این آقا خوشه.اگه به خاطر این گلها نبود نامجون بهش نگاهم نمیکرد!"
کای بلند خندید.
-"نذار به گوش رئیس برسه.قلبش میشکنه!"
با خنده نگاهش کردم که از محوطه رد شد و به سمت ورودی کافه قدم تند کرد تا بره ماشینم رو جای درست پارک کنه و خودم هم به سمت جایی که میدونستم نامجون هست دویدم.کنار آبشار ایستاده بود و داشت با دقت تمام به نیلوفرهای آبی نگاه میکرد انگار که میخواست یه چیز ناشناخته ازشون کشف کنه.بی صدا نزدیکش شدم و وقتی مطمئن شدم متوجهم نشده محکم از پشت بغلش کردم.نامجون ترسیده دادی کشید و دست هاش رو بالا آورد تا پرتم کنه عقب که از خنده ریسه رفتم و ازش جدا شدم.تند به سمتم چرخید و با دیدنم نگاهش نرم شد.
YOU ARE READING
A Monster's Heart
Fanfiction+"نمیدونم چی شد.... دیدمت، متنفر شدم.شناختمت، عاشق شدم. مگه بین دیدن و شناختنت چقدر فاصله بود؟چقدر فاصله بود که اینطور آشوبم کرد..؟" -"چرا پا گذاشتی تو زندگیم؟چرا یهو پیدات شد و زیر و روم کردی؟ من فقط فرشته ی عذابت بودم؛ چرا اومدی و فرشته ی نجاتم شد...