87: "Don't let me die!"

1.6K 228 366
                                    

پارت هشتاد و هفتم: "نذار بمیرم!"

⚠️⚠️⚠️هشداررر!!!
این پارت اشاره به خودکشی، خیانت، و مسائل دارکی داره.آگاهانه به خوندن ادامه بدین.

سوم شخص

زمین زیر پاهاش به لرزه دراومده بود، سقف پایین می اومد، و دیوارها به سمتش هجوم می آوردن.احمقانه بود ولی از اینکه دست هاش به صندلی بسته شده بودن خوشحال بود!اگه اون یه تکیه گاه هم نبود حتما سقوط میکرد.

+"چی داری میگی؟"

صداش برای خودشم غریبه بود.هنوزم جمله ی قبلی اون زن که تو فضای نسبتا خالی ساختمون پیچیده بود تو سرش اکو میشد.

"همونطور که جئون سانگ مین پدرت نیست."

با چشم هایی که دودو میزدن حرکت زن، پارک جی یونگ، رو دنبال کرد که آروم خودش رو به مبل خاکستری رنگی که اون سمت آتیش بود رسوند و نشست.به جونگ کوک نگاه نمیکرد و خیره بود به جایی روی زمین.انگار حواس اونم اینجا نبود.داشت یه جای دیگه سیر میکرد.
به حرف که اومد، کمی طول کشید تا جونگ کوک بفهمه داره چی میگه.

-"موقعی که با سانگ مین ازدواج کردم، هر دو سنمون کم بود.من نوزده ساله بودم و اون هم خیلی وقت نبود که وارد دهه ی بیست سالگیش شده بود.درسته که سنمون زیاد تفاوتی نداشت اما یه دنیا بین خانواده هامون فاصله بود.اون پسر ارشد یه مرد بانفوذ و ثروتمند و من تک دختر پدر و مادر کارگری بودم که آرزو داشتن به جای یه دختر بی مصرف پسری میداشتن که براشون پول دربیاره.
با سانگ مین تو باری که کار میکردم آشنا شدم.مست بود، صورتش زخمی بود، صداش بلند بود؛ ولی میگفت تو نگاه اول عاشقم شده.منم عاشقش شدم.وقتی فهمیدم پسر کیه و خونه ش کجاست هم عشقم بهش بیشتر شد!پدر و مادرم پول میخواستن.خونه ی مجلل و لباس های شیک میخواستن.منم عشق اونا رو میخواستم.میخواستم واسه یه بارم شده به وجودم راضی باشن.پس روز به روز بیشتر و بیشتر عاشق سانگ مین شدم تا اینکه بالاخره با هم ازدواج کردیم!"

لحظه ای ساکت شد و بعد از مکث کوتاهی دست توی جیب کتش برد.حلقه ای که ازش بیرون آورد مقابل شعله های آتیش برق میزد.
مشغول بازی با حلقه ای که میشد حدس زد از کی گرفته، ادامه داد:

-"وقتی رفتم خونه ش تازه فهمیدم داستان از چه قراره.تازه فهمیدم چرا همیشه گوشه ی لبهاش زخمی ان و صداش بلنده.سانگ مین پسر ارشد یه مرد بانفوذ و ثروتمند بود، پسر رئیس یه باند مافیای کوچیک، پسر حروم زاده ش...
فهمیدم نتیجه ی خیانت و هم خوابگی ممنوعه بین پدرش و یه زن تن فروشه.پدر سانگ مین وقتی از وجود پسرش باخبر شد که خودش یه پسر هشت ساله داشت.اون موقع سانگ مین یازده سالش بود.مادرش از فشاری که فقر بهش آورده بود ناچار بچش رو به عمارت پدر واقعیش فرستاد و خودش برای همیشه ناپدید شد.سانگ مین سال های سختی رو تو خونه ی پدرش گذروند.مادر و برادر ناتنیش همیشه اذیتش میکردن و پدرش هیچوقت به عنوان پسر واقعیش باهاش رفتار نکرد.البته وقتی وارد خانواده شون شدم مادر ناتنیش به خاطر بیماری فوت کرده بود.با اینکه سانگ مین کسی نبود که فکرشو میکردم اما از تصمیمم پشیمون نبودم.من به چیزی که میخواستم رسیده بودم، پول.
تا یک سال بعد از ورودم به اون خونه همه چیز بی ماجرا پیش رفت.تا اون روز.روزی که جئون فهمید پسر مورد علاقه ش، هیون سوک، عاشق شده!"

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now