84: Still with you

1.5K 226 367
                                    

پارت هشتاد و چهارم: هنوز هم با تو

جین

-"...و بدین ترتیب با رای دادگاه مدعی علیه کیم ایل وو به قتل، اختلاس، قاچاق و سوء استفاده ی جنسی متهم و به حبس ابد محکوم می شود."

پلک هام رو با آسودگی روی هم گذاشتم و نفسی که تمام روز تو سینه م حبس شده بود رو بالاخره رها کردم.
گرمای دستی پشت دستم نشست و صدای هیجان زده ی نامجون تو گوشم پیچید.

-"شنیدی جین؟موفق شدیم!!"

پلک هام رو باز کردم و رو به چشم های مشتاقش لبخند زدم.می تونستم بالاخره باور کنم که تموم شده؟

-"اشتباه بزرگی کردی سوکجین!فکر کردی تا آخر این تو میمونم؟!بالاخره یه روزی بیرون میام و کاری میکنم تاوان پس بدی!"

لبخندِ روی صورتم به سرعت محو شد.ایستادم و با چشم هایی که میتونستم داغ شدنشون رو از گرمای خشم حس کنم قدمی به سمتش برداشتم.تو اون لباس نارنجی رنگ زندان اون هم وقتی بازوهاش از هر طرف بین مامورها گیر افتاده بود واقعا رقت انگیز به نظر میومد.
چیزی که لیاقتش بود.
مقابلش که رسیدم، پوزخندی گوشه ی لبم نشوندم.

+"نمیدونی این چهره ی پر از حرصت چقدر دیدنیه.امیدوارم تا آخرین لحظه ی عمرت بین دیوارهای زندان بپوسی و کابوس مرگ پدربزرگ و خانواده م یه لحظه هم ولت نکنه.برو به جهنم عمو!"

صورت برافروخته ش سرخ تر از قبل شد.با عصبانیت به سمتم خیز برداشت اما مامورها به سرعت جمعش کردن و سمت در خروجی کشیدنش.بی توجه به فریادهاش که هنوز هم به فحشم کشیده بود رو به نامجون کردم که شستش رو برام بالا آورد.خندیدم.به سمتش می رفتم که صدایی متوقفم کرد.

-"تبریک میگم پسر جون."

به سمت منبع صدا چرخیدم و با دیدن هیکل تقریبا خمیده ی روبروم تعظیم کوچیکی به نشونه ی احترام کردم.

+"ممنونم!بهتون یه تشکر بزرگ بدهکارم.اگه کمک شما نبود هیچوقت این دادگاه رو نمیبردم آقای سونگ."

آقای سونگ،
رئیس سونگ،
پدربزرگ هارا..
کسی که هیچوقت فکر نمیکردم دوباره ببینمش.و حالا سرنوشت ما رو جوری به هم وصل کرده بود که هنوز هم کامل درکش نکرده بودم.

تقریبا سه ماه پیش بود.زمانی که رسما جنگ با عموم رو شروع کرده بودم.نامجون قبول کرده بود کمکم کنه.با قدرت و نفوذی هم که داشت جمع آوری اطلاعات چندان براش سخت نبود.
حین تحقیقات درباره ی عموم و زمانی که ارث پدرم رو بالا کشیده بود بودیم که نامجون چیز جالبی کشف کرد.اینکه اون شب کذایی، شبی که من و خانواده م آواره ی خیابون شده بودیم، مبلغ زیادی پول به حساب پدرم واریز شده.
چیز زیادی از اون زمان یادم نبود.اون شب همه چیز خیلی سریع و گیج کننده اتفاق افتاده بود.تنها چیزی که میدونستم و بابا بهم گفته بود این بود که کمپانی ورشکست شده و طلبکارها دنبالشن.حتی خونه و وسایلمون هم مصادره شده بودن.
نامجون فهمید با وجود پول زیادی که به حساب بابا واریز شده بود حسابش مسدود بود و بابا نتونسته بود چیزی برداشت کنه.وقتی هم دنبال منبع اون پول رفت فهمید واریزکننده ی پول کسی جز رئیس سونگ یعنی پدربزرگ هارا نبوده.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now