22: My star

2.6K 346 374
                                    

پارت بیست و دوم: ستاره ی من

سوم شخص

نزدیک غروب بود و آسمون به رنگ سرخ دراومده بود.
جونگ کوک که بعد از ساعت ها رانندگی بالاخره به مقصد دلخواهش رسیده بود، ماشین رو خاموش کرد و برگشت سمت همراه سفرش.
خوابیده بود.

بی حرف از ماشین پیاده شد و در رو بست.
باد سردی که وزید، باعث شد دست هاش رو تو جیب کاپشن چرمش کنه و کمی تو خودش جمع بشه.
نگاهی به آسمون کرد.خورشید سرخ غروب پشت تیکه های ابر پنهان شده بود و پایین میرفت.
نفس عمیقی از هوای پاک و صاف اطرافش کشید و شروع کرد به قدم زدن.

با نگاهش اطراف رو از نظر گذروند.
چراغ های خونه ها دونه به دونه روشن میشدن و به شهر تاریک نور میدادن.
از این بالا، تمام خونه ها به شکل یه دایره از نور دیده میشدن.چه خونه های نقلی پنجاه متری، و چه خونه های غول پیکر هزار متری.
با چشمش همه ی شهر رو زیر پا گذاشت.
یعنی کدوم نقطه ی نور مال عمارتشون بود؟
چه اهمیتی داشت؟
چه اهمیتی داشت وقتی اون عمارت با تمام عظمت و شکوهش، از اینجا فقط به شکل چند نقطه ی نورانی به چشم میومد؟
از این بالا همه چیز کوچیک بود.
از خونه ها گرفته تا آدم ها.
از آدم های معمولی، تا آدم های غیر معمولی.
تا رئیس ها، تا ارباب ها.

خیره به شهر زیر پاش، روی چمن های سبز و شبنم زده نشست و دستهاش رو دور پاهاش پیچید.
این بالا هوا سرد بود اما سبک.
میشد توش نفس کشید.
میشد توش زنده بود.
جونگ کوک چشم هاش رو بست و به هوهوی باد اجازه داد که توی گوش هاش بپیچه‌.
عجیب نبود که اینجا داشت به سرعت به جای مورد علاقش تبدیل میشد..
اصلا عجیب نبود.

******

جین

از درد بدنم، چشمهام رو باز کردم و سعی کردم جا به جا بشم.اما از دیدن اینکه هنوزم توی ماشین نشستم، سریع خواب از سرم پرید.صاف تو جام نشستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.
شب شده بود!
و..
اینجا دیگه کجاست؟

سریع از ماشین پیاده شدم و نگاهم رو اطرافم چرخوندم.
واو..
منظره ی روبروم خیره کننده بود.
سئول با تمام چراغ ها و مردمش زیر پاهام بود.
و قشنگ تر از اون، ماه کامل و مهتابی رنگی بود که درست بالای سرم تو آسمون نشسته بود و اطرافم رو روشن میکرد.
شگفت زده بهش خیره شدم اما خیلی زود با باد سردی که وزید، لرز به تنم نشست.

دست هام رو دور خودم پیچیدم و سعی کردم با چشم دنبال جونگ کوک بگردم.
و خیلی زود پیداش کردم.
کمی اون طرف تر از من، روی چمن ها دراز کشیده بود.
اول فکر کردم خوابش برده ولی جلوتر که رفتم، تونستم چشم های بازش رو ببینم که به آسمون بالای سرش خیره شدن.

+"چند وقته اینجاییم؟"

سرش رو به سمتم بر نگردوند و جوابی هم نداد.
اصلا انگار صدام رو هم نشنید.
انگار تو خلسه بود.
نمیدونم چرا، اما جلوتر رفتم و کنارش روی چمن ها دراز کشیدم.می خواستم ببینم به چی اینطور خیره شده که تمام حواسش رو به خودش جلب کرده.
اما به محض نشستن نگاهم روی آسمون، دهنم باز موند.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now