پارت هشتاد و نهم: یا بکش، یا بمیر!
سوم شخص
با قدم هایی بلند از کمپانی بیرون زد و مستقیم به سمت ماشین هارا که اون جلو متوقف شده بود رفت.تازه پیاده شده بود که بهش رسید.
چهره ی نگران هارا به محض دیدنش نگران تر شد.-"جونگ کوک اومدی؟من داشتم.."
سریع مچ دستش رو گرفت.
+"اینجا چرا اومدی؟دکتر ویل به زور یه تایم واست رزرو کرده بود!"
هارا بی حواس سر تکون داد و بعد از اینکه مچ دستشو از بین انگشت های جونگ کوک آزاد کرد به بازوش چسبید.
-"جونگ کوک، اون اومده نیویورک!اومدم همینو بهت بگم تا.."
نمیدونست از صورتش چی دید که یهو وا رفت و بی جون فشاری به بازوش داد.
-"دیدیش...مگه نه؟"
جوابی که نشنید، لب به دندون گرفت و سرش رو به سمت ورودی کمپانی چرخوند.و با جمع شدن بیشترِ صورتش حدس اینکه کی رو اونجا دید سخت نبود.
جونگ کوک بی اختیار صورتش رو سمت خودش برگردوند.+"باید بریم."
بلافاصله اشک تو چشم هاش جمع شد.
-"جونگ کوک تو..."
+"ششش عصبی نشو.وضعیتت یادت رفته؟"
گفت و برای تاکید بیشتر دستش رو روی شکم برآمده ش گذاشت.هارا خواست پسش بزنه که سریع چرخوندتش و سمت صندلی عقب ماشین هدایتش کرد.
این بار صداش قاطعیت بیشتری داشت.+"سوار شو الان برمیگردم."
عقب گرد کرد و رو به یونجون که پشت سر ماشین هارا پارک کرده و منتظرش بود اشاره کرد بیاد.دستیارش سریع پیاده شد و با قدم هایی سریع خودش رو بهش رسوند.
+"تنها برگرد شرکت.من با هارا میرم."
یونجون هم مثل هارا نگاهی به سمت راستش انداخت و خواست اعتراض کنه که با دیدن اخم های هشداردهنده ی رئیسش لبهاش رو به هم فشرد و تعظیم کرد.جونگ کوک بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد و کنار هارا نشست.
+"میریم خونه."
راننده از آینه نگاه کوتاهی بهش انداخت و بلافاصله با حرکتِ ماشین اطاعت کرد.
وقتی مطمئن شد به اندازه ی کافی از کمپانی ترنر دور شدن بالاخره سرش رو به سمت راست چرخوند و از شیشه ی پنجره به خیابون خیره شد.
ذهنش خالی بود.بدون هیچ فکری.با این حال تصاویر رو تار و بی کیفیت می دید و صداها از اعماق چاه به گوشش می رسیدن انگار.-"...کوک؟...نگ کوک؟جونگ کوک!!"
با شنیدن یهویی صدای بلند هارا به خودش اومد.رو که کرد بهش، با چشمای ترسیده ش روبرو شد.
-"حالت خوبه؟نفس نمی کشیدی!"
گیج امتداد دست هارا رو دنبال کرد و به سینه ش رسید.
واقعا یادش رفته بود نفس بکشه؟!
YOU ARE READING
A Monster's Heart
Fanfiction+"نمیدونم چی شد.... دیدمت، متنفر شدم.شناختمت، عاشق شدم. مگه بین دیدن و شناختنت چقدر فاصله بود؟چقدر فاصله بود که اینطور آشوبم کرد..؟" -"چرا پا گذاشتی تو زندگیم؟چرا یهو پیدات شد و زیر و روم کردی؟ من فقط فرشته ی عذابت بودم؛ چرا اومدی و فرشته ی نجاتم شد...