پارت ششم: زنجیر شده
جین
با حس تکون خوردن بدنم چشمامو خواب آلود باز کردم. کمی طول کشید تا مغزم موقعیتم رو تجزیه و تحلیل کنه.
-"مگه با تو نیستم؟!"
صدای شخصی که بالای سرم ایستاده بود و دستاشو نزدیک صورتم تکون میداد باعث شد به خودم بیام.
+"ب..بله؟!"
زن میانسال که لباس خدمتکارها رو به تن داشت دستاشو رو سینه جمع کرد و اخمی تحویلم داد.
-"زود باش بلند شو ارباب باهات کار داره."
از روی تخت بلند شدم و ایستادم.
+"چ..چیکارم داره؟"
پشتشو بهم کرد و به سمت در رفت.
-"بهتره از خودش بپرسی.فقط عجله کن ارباب وقت اضافی نداره که تلف کنه."
دستی به موهای به هم ریختم کشیدم و دنبالش از اتاق بیرون رفتم. میدونستم با وجود کبودی و رد اشک های سیاهی که به خاطر میکاپم از شب قبل روی صورتم مونده قیافم باید حتما داغون باشه ولی اونقدر حالم خراب بود که برام مهم نباشه. همراه زن خدمتکار از پله ها پایین رفتیم.جلوی دری ایستادیم و زن تقه ای بهش کوبید.
-"بیا تو."
صدای خودش بود.بی اختیار نفسم تند شد و قلبم ضربان گرفت. زن در رو باز کرد و من بدون بالا آوردن سرم پشتش داخل شدم.
-"آوردمش آقا."
-"خوبه.بیرون منتظر باش."
زن اطاعت کرد و حالا ما توی اتاق تنها مونده بودیم.
-"بیا جلوتر."
بعد از لحظه ای مکث قدمی به جلو برداشتم.
مدتی سکوت شد اما بالاخره دهن به صحبت باز کرد.
-"امروز اولین روزته پس با قوانین آشنا نیستی.قوانین رو برای اولین و آخرین بار برات مرور میکنم.به نفعته که بسپریشون به ذهنت چون نقض هر کدوم نابخشودنیه."
اینو گفت و از گوشه ی چشم دیدم که ایستاد.
به سمتم قدم برداشت.وقتی به نزدیکیم رسید میل شدیدی به عقب کشیدن خودم داشتم اما خوشبختانه از کنارم رد شد و مشغول وارسی پرونده های توی قفسه که پشت سرم بودن شد.همزمان که پرونده ها رو ورق میزد ادامه داد:
-"اول میریم سراغ قوانین کلی.یک، هر روز قبل از ساعت هشت بیدار میشی.دو، فقط توی آشپزخونه ی طبقه ی پایین غذا میخوری.سه، بدون اجازه ی من حق خروج از عمارت و باغ رو نداری و آخرین قانون که از همه مهم تره اینه که فقط باید از دستورات 'من' اطاعت کنی.این بود از چهار قانون اصلی.قوانین بعدی مربوط میشه به شغلت."
با شنیدن این کلمه بی اختیار سرمو بالا بردم.
+"شغل؟"
پوزخند کجی زد.
-"پس هنوز حرف زدن یادت نرفته."
YOU ARE READING
A Monster's Heart
Fanfiction+"نمیدونم چی شد.... دیدمت، متنفر شدم.شناختمت، عاشق شدم. مگه بین دیدن و شناختنت چقدر فاصله بود؟چقدر فاصله بود که اینطور آشوبم کرد..؟" -"چرا پا گذاشتی تو زندگیم؟چرا یهو پیدات شد و زیر و روم کردی؟ من فقط فرشته ی عذابت بودم؛ چرا اومدی و فرشته ی نجاتم شد...
