44: Best friend

2.6K 313 490
                                    

پارت چهل و چهارم: بهترین دوست

سوم شخص

فلش بک، (15 مارس 2010)

با قدم هایی تند، در حالی که با دقت اطرافش رو از نظر می گذروند، وارد عمارت شد.
اولین بارش نبود اما هر بار مثل اولین بار شگفت زده میشد.
به نظرش میومد هر روز که میگذره، زمین و دیوارهای اون عمارت هم کش میان و بزرگتر میشن.
بزرگتر و بزرگتر تا جایی که یک روز هر چیز اطرافشون رو می بلعیدن.

لرزی به تیره ی پشتش نشست.
از این عمارت با تمام شکوه و زیباییش خوشش نمیومد.
انگار همه چیزش ظاهری بود.
انگار که آجر به آجرش دروغ بود.
مثل زندانی بود که گُلکاری شده.
زندانی که توش پرنده ها آواز میخوندن و گل ها شاداب بودن اما آدم هاش..
آدم هاش مرده بودن.

نفس عمیقی کشید و از دری که براش باز شده بود، وارد شد.
صدای برخورد پاشنه های بلندش به کف مرمری خونه توی فضا می پیچید و حضورش رو زودتر از خودش تایید میکرد.

-"خوش اومدید دکتر."

سرش رو بالا برد و نگاهش تو چشم های مشکی و تیز صاحب خونه قفل شد.
حس بدی تو وجودش پیچید.
معتقد بود قضاوت کردن اشتباهه اما چیزی در مورد این مرد بود که بی اختیار نظرش رو درباره ی خودش منفی میکرد.
شاید به خاطر لبخندش بود.
لبخندی که هیچوقت لبهاش رو ترک نمیکرد اما هیچوقت هم به چشم هاش راه پیدا نمیکرد.

-"متشکرم.فکر میکنم قبلا هم گفتم، لطفا اینجا دکتر صدام نکنین."

لبخند مرد کش اومد.خفیف سری تکون داد و با دست به طبقه ی بالا اشاره کرد.

-"بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم لی مین جی شی."

با سر تایید کرد و راه پله رو در پیش گرفت.
سکوت بیش از حد اطرافش معذبش میکرد.
خوب میدونست که خونه خالی نیست.
مرد هایی کت و شلوار پوش جای جای عمارت رو با پاهاشون متر میکردن و تقریبا همه جا به چشم میخوردن.
همه جا بودن و انگار هیچ جا نبودن.
حتی صدای نفس کشیدنشون هم به گوش نمی رسید.
شاید این بود که معذبش میکرد.
این حقیقت که صدها آدم زنده اطرافش بودن اما خونه به قدری ساکت بود که انگار هیچوقت هیچ موجود زنده ای به خودش ندیده.
این حقیقت که کسی ابراز وجود نمیکرد.
جوری که انگار این عمارت حتی برای زندانبان هاش هم مثل یک زندان بود..

به طبقه ی بالا که رسید، مقابل اتاقی که حالا دیگه باهاش آشنا بود ایستاد.
لبخندی روی صورتش کاشت و تقه ای به در زد.
منتظر نبود جوابی بشنوه.همین که رسم ادب رو به جا آورده بود کافی بود.پس دستگیره رو پایین کشید و وارد شد.
اتاق بزرگ و نیمه تاریک تو قاب چشم هاش نشست.و لحظه ای بعد نگاهش قفل جسم کوچیکی شد که گوشه ی اتاق تو خودش جمع شده.

بی صدا در رو پشت سرش بست و چند ثانیه ای رو تو همون حالت باقی موند.
منتظر بود حضورش به تایید برسه اما نشد.
نه بالا آوردن سری، و نه حتی پلک زدنی.
آهی کشید و با قدم هایی آهسته جلو رفت.با فاصله از پسر روی زمین نشست و به دیوار تکیه داد.
در سکوت سر تا پای پسرک رو از نظر گذروند.
موهای مشکی و لختش ژولیده بود و زیر چشم هاش تیره بودن.لبهاش خشک بودن و حتی با وجود کبودی های کمرنگ و پررنگ، رنگ پریدگی پوستش به چشم میومد.
اما چیزی که بیشتر از همه جلب توجه میکرد، دست گچ گرفته ای بود که از گردن پسر بچه آویزون بود.
قلبش مچاله شد.
چقدر آسیب پذیر و کوچیک به نظر میومد اون بیمار کوچولوش.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now