24: Hush!

2.7K 347 228
                                    

پارت بیست و چهارم: هیس!

سوم شخص

این بار که از خواب بیدار شد، همه جا کاملا روشن شده بود.نور خورشید از پنجره ی کوچیک اتاقک روی زمین پهن شده بود و مثل یه ملحفه گرمش می کرد.

انگار که حرکاتش رو روی دور کند گذاشته باشن، آهسته تو جاش نشست و سعی کرد بدن خشک شده ش رو کش بده.
خشکی بیش از حد گلوش باعث شد آب دهنشو قورت بده و همون کافی بود که از درد صورتش در هم بره.
عالی بود؛
سرما خورده بود.
دقیقا همون چیزی که تو اون لحظه بهش احتیاج داشت.
سردرد و گلودرد!

آهی کشید، از روی زمین بلند شد و با قدم هایی کوتاه و بلند خودش رو به در اتاقک رسوند.
هنوز هم نیمه باز بود‌.
اما جونگ کوک دیگه توی اتاقش نبود.

بی اینکه بگذاره ذهنش درگیرش بشه، از اتاق بیرون رفت.پله ها رو یکی یکی زیر پا گذاشت و به طبقه ی پایین که رسید وارد حمام خدمتکارها شد.
با حرکاتی آروم لباس هاش رو از تنش بیرون کشید و بعد از باز کردن دوش آب زیرش ایستاد.به محض رو هم رفتن پلک هاش، اون تصویر دردناک جلوی چشمش اومد.
چشماش رو به سرعت باز کرد.به خودش تشر زد:
'نه سوکجین!
نباید بهش فکر کنی!'

بعد از یه دوش کوتاه، یه هودی جدید و شلوار راحتی از رختکن خدمتکارها برداشت و بیرون رفت.
گرسنش بود اما به خاطر سرماخوردگی اشتهایی نداشت.پس راهش رو از آشپزخونه به سمت اتاق یونگی کج کرد.
وسطای راهرو بود که نگاهش بی اختیار به سمت دیوار کشیده شد.
دیگه اثری از اون لکه ی خون نبود..

با قلبی که سنگین شده بود نگاهش رو ازش گرفت و خودش رو به اتاق کار یونگی رسوند.تقه ای به در زد اما کسی جواب نداد.
آهی کشید و بعد از کمی مکث خودش در رو باز کرد.
تصور میکرد اتاق خالی باشه اما با دیدن یونگی متعجب شد.

روی تخت معاینه دراز کشیده بود، با یه بازوش چشم هاش رو پوشونده بود و از نفس های عمیقش به نظر میرسید خواب باشه.
چیزی که بیشتر باعث تعجبش شد، هوسوکی بود که کنارش دراز کشیده بود..
دست هاش رو دور کمر یونگی پیچیده بود و سرش رو روی سینه ش گذاشته بود.

جین حس کرد مزاحمشون شده.تو جاش چرخید و خواست بره که صدای گرفته ی هوسوک به گوشش رسید.

-"جین؟"

رو کرد بهش.سرش رو از سینه ی یونگی بلند کرده بود و داشت با خواب آلودگی چشم هاش رو می مالید.
جین لبهاش رو روی هم فشرد.

+"ببخشید بیدارت کردم.بخواب یه وقت دیگه برمیگردم‌."

اما قبل از اینکه بتونه بره هوسوک از جاش بلند شد و ایستاد.
-"چرا صدات انقدر گرفته؟سرما خوردی؟"

لحنش نگران بود.
از اینکه هوسوک واسش نگران شده بود حس کرد قلبش گرم شده.
لبخند کمرنگی زد.
+"دیشب دیوونگی کردم و رفتم زیر بارون.چیزی نیست حالم خوبه."

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now