48: Sad, but beautiful

2.5K 429 282
                                    

پارت چهل و هشتم: غمگین، اما زیبا

جونگ کوک

-"بهم یه فرصت بده"
-"بذار کنارت باشم"
+"قبوله.."

چشم هام به ضرب باز شدن.خواستم روی تخت بشینم که دردی ناگهانی توی پشتم پیچید و باعث شد از حرکت بایستم.
با صورتی در هم نفس عمیقی کشیدم و برای لحظه ای پلک هامو روی هم گذاشتم.
خواب بود.
تمام اون حرف ها یه خواب بود.
حتما بعد از شلاق بیهوش شده بودم وگرنه امکان نداشت اون حرف ها بین من و سوکجین رد و بدل شده باشه..

تو همین فکرها، آروم جا به جا شدم و در حالی که نفسمو حبس کرده بودم با احتیاط روی تخت نشستم.
میتونستم بانداژی که دور بالا تنه م پیچیده شده بود رو حس کنم.
داشتم فکر میکردم کی یونگی بالا سرم اومده که در اتاق باز شد و باعث شد سرمو بالا ببرم.
با دیدن جین که سینی به دست وارد شد، ابروهام بالا پریدن.

لبخند زد.
-"به موقع بیدار شدی!"

و در مقابل چشم های متعجب من جلو اومد و سینی رو از رو پتو روی پاهام گذاشت.
یه سینی پر از غذاهای مختلف.

گیج سرمو به سمتی کج کردم.
+"میشه بگی این چیه؟"

دست هاشو پشت سرش به هم گره زد و خیلی ریلکس گفت:
-"صبحانه."

چشمامو توی حدقه چرخوندم.
البته که صبحانه بود!

+"اینو خودم میدونم.دارم میگم اینجا چیکار میکنه؟"

-"که بخوریش!"

پر حرص نگاهش کردم.بازیش گرفته بود؟

+"من هیچوقت رو تخت صبحانه نمیخ.."
-"امروز میخوری!"

با دهنی باز بهش خیره شدم.
الان وسط حرفم پریده بود؟؟
با این فکر نوچی کردم و همونطور که سینی رو توی دستم می گرفتم، سعی کردم از تخت پایین برم.
اما قبل از اینکه بتونم حرکتی کنم، جین به سمتم خیز برداشت و دستهاش روی شونه هام نشستن.

-"نباید تکون بخوری!"

متعجب از فاصله ی کم بین صورت هامون خودمو عقب کشیدم.
جین لبهاشو روی هم فشرد و لبه ی تخت نشست.
این بار شمرده شمرده گفت:

-"امروز میتونی صبحانتو توی اتاق بخوری.از قبل به رئیس جئون اطلاع دادم پس مشکلی نیست.حالا هم مثل پسرهای خوب سر جات بشین تا صبحانت تموم شه."

و قبل از اینکه بهم فرصت عکس العمل بده قاشقی رو از سوپ پر کرد و نزدیک لبهام گرفت.
با اخم هایی در هم مچشو گرفتم و از صورتم فاصله دادم.

+"چیکار میکنی؟!"

باز هم مثل قبل ریلکس جواب داد و بیشتر رو مخم رفت.
-"دارم بهت غذا میدم."

فشاری به مچش دادم.
+"دارم میپرسم دلیل این رفتارهای عجیب و غریبت چیه؟!"

چند بار پلک زد.بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، چشم هاشو درشت کرد.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now