32: Just tonight

2.7K 352 113
                                    

پارت سی و دوم: فقط امشب

⚠️🔞این پارت حاوی مومنت های سکسولانه (سکسی + عشقولانه) می باشد!!!

وقت کردین ویدیوی بالا رو هم ببینین بسی دلبر است😍

******

جین

با قلبی که هنوز هم آروم نشده بود، تو همون حالت روی لبه ی تخت نشسته بودم.

جونگ کوک دوباره به خواب رفته بود.من اما، انگار کیلومترها با خواب فاصله داشتم.
تنم یخ کرده بود، گوش هام سوت می کشیدن، و من در تلاش بودم ذهن و قلبم رو از حرکت نگه دارم.
پاهام رو تو دلم جمع کردم و خیره شدم به نقطه ای نامعلوم روی دیوار.

تمام حرف های جونگ کوک مثل یک نوار شکسته تو سرم تکرار میشد.
"دیشب خوابتو دیدم.."
"همه چی درد داره.."
"تو واقعی نیستی مگه نه؟.."
"چون خودم کشتمت.."

پلک هام رو محکم روی هم فشردم و سرم رو به طرفین تکون دادم.
چرا این جمله از سرم بیرون نمیرفت؟
چرا نگاه یخی و بی رحمی که تو چشم هاش نشسته بود از ذهنم پاک نمیشد؟
چرا هنوز هم میتونستم لمس انگشت سردش رو وسط پیشونیم حس کنم؟

لرزی به بدنم نشست و چشم هام دوباره از اشک پر شدن.به شدت به کسی احتیاج داشتم که کنارم باشه و باهام حرف بزنه.دلم میخواست از اون اتاق فرار کنم.
برم و برای مدتی برنگردم.اونقدر طولانی که یادم بره امشب چه چیزهایی شنیدم.

این انصاف نبود.
انصاف نبود عامل احساسات پیچیده م راحت خوابیده باشه و من نتونم نفس بکشم.
حس می کردم دستی نامرئی گلوم رو گرفته و بین انگشت هاش فشار میده.
دوست داشتم فکر کنم تمام این ها فقط یک خواب بوده.
خواب نه، کابوس.
کابوسی از یک شب طولانی.
شبی که تمام غیرممکن ها توش اتفاق افتاده بود.
شبی که توش با جونگ کوک رقصیده بودم، بهش کمک کرده بودم، نگرانش شده بودم، و تصمیم داشتم تا صبح بالا سرش باشم و نگاهش کنم.
شبی که تمام دقیقه ها و ثانیه هاش رو به جونگ کوک فکر کرده بودم.
جونگ کوک؛
همون ارباب سرد و بی رحم روزهای اخیر زندگیم..

مگه این اتفاقات چیزی از کابوس کم داشتن؟
میشد چشم هام رو باز کنم و این کابوس تموم بشه؟
اصلا چطور شده بود که به اینجا رسیده بودم؟
به نقطه ای که مایل ها از واقعیت دورتر به نظر می رسید..

حرف های جونگ کوک تو ذهنم تکرار میشدن.دوباره و دوباره.و من هر لحظه بیشتر از قبل احساس خفگی می کردم.
یک آن حس کردم واقعا آخرین مولکول اکسیژن رو هم ازم گرفتن.به گلوم چنگ زدم و چشم هام تا ته باز شدن.
باید خودم رو آروم میکردم.
باید آروم میشدم چون خوب می دونستم که حمله ی عصبی ازم دور نیست.

اصلا چرا انقدر آشفته شده بودم؟
جونگ کوک داشت هذیون میگفت.
تمام حرف هاش از روی توهم بود.همونطور که یونگی پیش بینی کرده بود.
دلیلی نداشت که اینطور تحت تاثیرش قرار بگیرم.
ذهنم این رو میگفت اما قلبم انگار حالا حالاها نمی خواست دست از کوبش بلندش برداره.
دست هام رو روی سینه م گذاشتم و چشم هام رو بستم.
کسی جز خودم نمیتونست نجاتم بده.
تنها کاری که باید میکردم، پاک کردن سرم از هر چی فکر و خیال بود.
کاش میشد دیلیت دیتا کرد..

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now