پارت هفتادم: امواجِ قاتل
جونگ کوک
بهت زده سر چرخوندم و به چشم های تاریک پدرم نگاه کردم.
+"جین کجاست؟"
صدام خفه بود و به زور بالا میومد اما اهمیتی ندادم.
سکوت پدرم رو که دیدم، از جا بلند شدم و به سمت میزش رفتم.
این بار بلندتر پرسیدم.
+"جین کجاست بابا؟چه بلایی سرش آوردین؟"
پوزخند زد و ناباور گفت:
-"همین الان هیونگ عزیزتو خونی و داغون روی زمین دیدی.همین الان ازم یه سیلی خوردی.و اولین سوالی که ازم میپرسی اینه که اون برده ی ناچیز کجاست؟!"
نمی شنیدم چی میگه.
هیچی جز حرفی که به جین ربط داشت رو نمی فهمیدم.تو اون لحظه تنها چیزی که می خواستم بدونم این بود که حالش خوبه و جاش امنه.
+"فقط بگو با جین چیکار کردی؟!"
سری به نشونه ی تاسف تکون داد.
-"عوض شدی جونگ کوک.مدتی میشه که عوض شدی و من متعجبم که زودتر از اینا نفهمیدم.ارزش هاتو فراموش کردی و دل بستی به چیزهایی که نباید کوچیکترین ارزشی تو زندگیت داشته باشن.ناامیدم کردی!"
از عصبانیت به نفس نفس افتاده بودم.هر لحظه ممکن بود کنترل مشتم از دستم خارج بشه و میدونستم این اتفاق خوبی نیست.
دست هام رو به میزش تکیه دادم و شمرده شمرده گفتم:
+"فقط.جواب.سوالمو.ب.."
حرفم با فریاد بلندش قطع شد.
-"میخوای بدونی اون پسره کجاست؟!فرستادمش به درک!به جایی که هیچوقت دستت بهش نرسه!حالا هم این مزخرفاتو فراموش کن و برگرد تو اتاقت!"
بهت زده سر جام خشک شدم.
+"چه بلایی.."
و باز هم صدای بلندش بود که مانعم شد.
-"دیگه نمیخوام چیزی بشنوم جونگ کوک!"
پوزخند زد.
-"عاشق شدی؟!تو؟پسر من عاشق شده؟مزخرفه!
فکر میکردم تمام این سالها خوب بهت آموزش دادم.که عشق فقط یه نقطه ضعفه!که نابودت میکنه و همه چیزتو ازت میگیره!من همچین رفتار خفت باری رو از پسر خودم قبول نمیکنم!"
خون تو رگ هام خشک شد.
خبردار شده بود؟
من و جین که خیلی مراقب بودیم کسی بویی نبره پس چطور..
با فکر بعدی ای که به سرم زد، لرز به وجودم نشست.
یعنی یونگی هیونگ بهش گفته بود..؟
پس..
صدای پر خشم پدرم از فکر بیرونم آورد.نگاهش کردم که انگشتش رو تهدیدوارانه بالا آورد و با چشم هایی که به خون نشسته بود ادامه داد:
-"از این به بعد کیم سوکجین یه اسم ممنوعه تو این عمارته.دیگه نمیخوام حتی فکرش به سرت بزنه.و اگه...اگه فقط یک بار دیگه ببینم دوباره سراغشو گرفتی، مطمئن باش عاقبت خوبی منتظر اون پسر نیست.خوب میدونی که چه کارایی ازم برمیاد جونگ کوک."
YOU ARE READING
A Monster's Heart
Fanfiction+"نمیدونم چی شد.... دیدمت، متنفر شدم.شناختمت، عاشق شدم. مگه بین دیدن و شناختنت چقدر فاصله بود؟چقدر فاصله بود که اینطور آشوبم کرد..؟" -"چرا پا گذاشتی تو زندگیم؟چرا یهو پیدات شد و زیر و روم کردی؟ من فقط فرشته ی عذابت بودم؛ چرا اومدی و فرشته ی نجاتم شد...
