74: Mine

3.4K 317 717
                                    

پارت هفتاد و چهارم: متعلق به من

⚠️⚠️⚠️هشدارررر!!!
فکر کنم عکس بالا گویای همه چیز باشه😀🔞💧
ولی باز هم هشدار میدم که اسمات این پارت کامله پس لطفا اگر با خوندن فول اسمات راحت نیستین این هشدار رو جدی بگیرین!!!
نقطه ی شروع و پایانش با ⚠️⚠️⚠️ مشخص شده پس حواستون باشه.
خب دیگه ممنون از توجهتون.شما رو به ادامه ی این پارت دعوت می نمایم😌💜

سوم شخص

بهت زده به صحنه ی روبروش خیره بود.
به لبهای به هم قفل شده ی جونگ کوک و هارا.
و جونگ کوکی که خودش رو عقب نمی کشید..
دنیا دور سرش می چرخید و چشم هاش سیاهی می رفتن.با این حال بهشون اجازه ی بسته شدن نمیداد.درمونده به انتظار نشسته بود.انگار که هنوز هم امید داشت.انگار با خودش عهد بسته بود که این آخرین بار باشه.
آخرین شانسی که به جونگ کوک میداد.
برای اینکه با عصبانیت هارا رو پس بزنه و سرش فریاد بزنه "چه غلطی کردی؟!"
اما جونگ کوک این کار رو نکرد.
به جاش دست دور هارا پیچید و با حرکت لبهاش به بوسه شون عمق داد.

و اون لحظه بود که جین می دونست.
که دیگه شانسی نیست.
جونگ کوک با این کار واقعیت رو مثل مشتی محکم به صورتش کوبیده بود.
جونگ کوک دیگه اون رو نمی خواست.
و چه مدرکی محکم تر از لبهایی غریبه که جای بوسه های جین رو از روی لبهاش پاک میکردن؟

نتونست بیشتر از اون به تماشای نمایش ظالمانه ی روبروش بشینه.محتویات معده ش بی هوا تا گلوش بالا اومدن و جین وحشت زده کف دستش رو روی دهنش کوبید و اوق زد.
نمی دونست چطور انرژی رو به عضله هاش برگردوند و تونست با آخرین سرعتی که ازش برمیومد از روی صندلی بلند بشه و به سمت عمارت بدوه.
فقط میخواست دور بشه.
دور بشه و تو اعماق پوچی که توی قلبش ایجاد شده بود فرو بره.
اما نتونست.اونقدر بدنش رو از الکل پر کرده بود که معده ش طاقت نیاورد.قبل از رسیدنش به عمارت بود که بالاخره روی زانوهاش افتاد و بی نفس هر چی خورده بود رو بالا آورد.

سنگریزه های روی زمین تو پاهاش فرو میرفتن و دردش به سوزشی که توی گلوش حس میکرد اضافه میشد.چند بار دیگه هم بی فایده اوق زد اما دیگه چیزی توی معده ش نبود که بخواد بالا بیاره.همون لحظه بود که دست گرمی روی پشتش حس کرد که دایره وار میچرخه و سعی داره آرومش کنه.نیاز نبود سر بچرخونه و هویت شخص رو تعیین کنه.صدای عمیق نامجون کنار گوشش زمزمه کرد:
-"جین، حالت خوبه؟"

و جین صادقانه نالید:
+"نه..منو از اینجا ببر نامجون.."

و انگار فقط لازم بود لب تر کنه تا نامجون خواسته اش رو برآورده کنه.
بازوهایی قوی دورش حلقه شدن و قبل از اینکه بفهمه چه اتفاقی داره میفته، خودش رو بین زمین و آسمون تو آغوش نامجون پیدا کرد.دست هاش از روی غریزه دور گردنش پیچیدن و سرش روی شونه ی محکمش قرار گرفت.

A Monster's HeartWhere stories live. Discover now