جیمین: تهیونگ یه دقیقه بهم گو...
تهیونگ: جیمین! کاری که بهت گفتم رو برو انجام بده . نمیخوام از این بیشتر وقتم تلف شه. کلی کارا با اون کوچولو دارم
همراه با جمله ی آخرش پوزخندی زد که باعث شد همان یه ذره امید جیمین، دود شه و بره هوا...
جیمین بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد و به یکی از خدمه ها دستور داد تا برای کوک لباس ببرند ...
هیچکس نمی دانست در سر تهیونگ چه میگذرد...هیچکس!
حتی جیمین هم کامل از کار های تهیونگ با خبر نبود...
باخبر هم میبود هیچ کاری از دستش بر نمی امدهیچکس نمی تواند جلو تهیونگِ جدید را بگیرد...
تهیونگِ قدیمی، اینگونه نبود...تهیونگ قدیمی یک پسر بامزه و مهربون و خوش قلب بود ...اما چه شد که به اینجا رسید؟!
چه شد که تمام خوش قلبی اش از بین رفت...و تبدیل شد به هیولایی که حتی جیمین ،یار قدیمی اش، دیگر او را نمیشناسد...تهیونگ!چطور اینقدر تغییر کردی؟!
با برگشتن خدمه به سمتش، جیمین فهمید که کوک آماده شده ...به بالا ترین نقطه عمارت رفت و از بالا پله ها کوکی اش را تماشا کرد...
پسرکی غمگین که با فردی مرده تفاوتی ندارد...بغض
بغض
بغضتنها ،بغض بود که این روز ها به سراغ جیمین میرفت . مثل همین الان
پسرک با سری افتاده در کنار نامجون،آرام آرام شروع به حرکت کرد.
وقتی نامجون ایستاد، او هم ایستاد...
سر بلند کرد... در ابتدا ۳ مرد هیکلی را دید سپس به مردی که روی مبل نشسته بود خیره شد...
همین حرکت کافی بود تا کیلو کیلو ترس به وجودش تزریق شود ... او..او..همان فرد سیاه پوش بود.
یعنی...یعنی
با شنیدن صدای نامجون، شَکَش به یقین تبدیل شد...
نامجون: اینم همون پسری که خواستید جناب کیم.تهیونگ به خوبی میتوانست ترس را در چشمان پسرک ببیند.
در دل با خود گفت
"هنوز زوده برای ترسیدن پسرک"و پوزخندی زد که جان کوک را گرفت...
کوک از بیچارگی اش دلش میخواست گریه کند...دلش میخواست مثل همیشه در آغوش جیمین گریه کند...اما کو جیمین؟!
تهیونگ با اشاره ای از جا برخاست و رو به رو ی نامجون و کوک قرار گرفت .
کوک درجا سرش را پایین انداخت .تهیونگ همچنان در حال تماشای کوک بود. از نامجون با سرد ترین حالت ممکن خدافظی کرد و به سمت در ورودی رفت...
نامجون به کوک اشاره کرد و هلش داد تا برود اما همان لحظه انگار کوک دیوانه شد . شروع کرد به جیغ و داد کردن
جونگکوک: نههههه تروخدااا من نمیخوام باهاش برمممم لطفاااا نمیخواااامممم جیمیییییینننننن
حتی در میان جیغ و داد هایش هم جیمین را از یاد نمی بُرد. ولی نمیدانست همین حرکاتش باعث میشد که قلب جیمین از بالای پله ها تکه تکه شود...
بادیگارد های تهیونگ به سمت کوک آمدند تا او را بزور با خود ببرند که صدای تهیونگ بلند شد
تهیونگ:نه!
همین یک کلمه اش انقدر پر تحکم بود که بادیگارد ها در جا متوقف شدند، حتی کوک هم جیغ و داد هایش را تمام کرد...
تهیونگ: خودم میارمش
چشم های کوک از ترس، گرد شد.دیگر جرات جیغ و داد کردن را نداشت.
تهیونگ با همان ابهت خودش به سمت کوک آمد و مچ دست کوک را سفت گرفت.
طوری که کوک از شدت دردی که بهش وارد شده بود،چشم بست...
اما حتی جرات "اخ" گفتن را هم نداشت..کوک به اجبار به همراه تهیونگ شروع به حرکت کرد و آرام آرام اشک ریخت ...
در آخرین لحظه، برگشت و به عمارت نگاهی انداخت ولی ای کاش بر نمیگشت...
با دیدن جیمین در بالای پله ها، روح از بدنش خارج شد. گریه هایش قطع شد و فقط با قلبی ترک خورده به جیمین نگاه کرد و تنها یک کلمه از دهانش بیرون آمد:
"جیمین؟"ادامه دارد....
BẠN ĐANG ĐỌC
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfiction𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...