𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔🍷

3K 298 17
                                    

•جونگکوک•

با اینکه تماس را قطع کرده بود اما جونگکوک از شدت شوکی که بهش وارد شده بود همانطور گوشی را در دست گرفته و به رو به رو خیره شده بود‌. در همین حال، در فکر و خیالات خود غرق بود‌.
واقعا انتخاب و تصمیم سختی بود؛
یا
باید میماند و هر روز درد میکشید،
یا
باید میرفت،از این کشور خارج میشد و در آخر...
در آخر چه؟! او هنوز تَه این سفر را نمیدانست. اصلا اعتماد کردن به این راه، کار درستی است؟! درست است که جیمین، فرشته ی زندگی اش به او اطمینان داده که تحقیق کرده و هر شخصی سالم به مقصد رسیده؛ اما باز هم هیچ چیزی از خطراتش کم نمیکند؛ اگر جیمین درست تحقیق نکرده باشد چه؟

اینقدر به ذهن خود فشار آورده بود که احساس میکرد از سرش دود بلند شده. به یاد ندارد که در این ۲۱ سال از عمرش همچین تصمیم سختی گرفته باشد‌...
البته درستش این است که در یک سال عمرش همچین تصمیمی نگرفته است. به هر حال متاسفانه یا خوشبختانه او ۲۰ سال از عمرش را به فراموشی سپرده.

در همان حالت انقدر فکر کرد تا در آخر با صدای فریاد معده ی خالی اش از فکر بیرون آمد. به ساعت خیره شد ۲:۱۵(بامداد)
اوه... حدود ۵ ساعت است که در همان حالت، غرق در افکارش بود. وقتی از تخت بلند شد با حس آنکه استخوان های باسنش بیرون زده اند، چشمانش را با درد بست و چینی به صورتش داد‌.
در حین اینکه خم میشد تا از زیر تختش خوراکی ای برای خوردن پیدا کند با دستش کمی باسنش را مالش داد تا از دردش بکاهد .
(جون جون😂🙂)

با پیدا کردن نودلی، چشمانش از ذوق برق زدند. اما با فهمیدن اینکه آب جوش در اتاقش موجود نیست تمام ذوقش پرید.
نمیدانست چه کار کند. خواست بدون خوردن چیزی بخوابد که در همان لحظه معده گشنه اش شروع کرد به تهدید کردن کوک.
کوک که دیگر تحمل نداشت، با فکر به اینکه این ساعت همه خواب هستند و بی سر و صدا می تواند به سمت آشپزخانه برود؛ تصمیم به رفتن گرفت .
خیلی آرام و با احتیاط در اتاقش را باز کرد و از بالا ی پله ها، پذیرایی را دید زد .خانه در تاریکی غرق بود . آرام آرام از پله ها پایین رفت تا مبادا صدایی ایجاد کند که باعث شود جلادان این خانه بیدار شوند . بعد از پایین آمدن از پله به سمت آشپزخانه، پا تند کرد.
شروع کرد به آماده کردن آب جوش‌.
ارام زیرلب زمزمه کرد:
جونگکوک: چرا جوش نمیاد. جوش بیا دیگه . بدوو.الان اون شیاد پیداش می...

قبل از اینکه حرفش کامل شود؛
"پس بالاخره بعد از یک هفته قیافه نحست رو دیدم. دلم برای کبودی هات تنگ شده بود"

با شنیدن صدا جلادِ روح و جسمش برگشت و به پدر بی رحمش نگاه کرد؛ نمی دانست باید چه کار بکند. مغز و بدنش قفل کرده بودند .
بدون هیچ فکری به سمت پله ها پا تند کرد، اما آن جلاد گیرش انداخت؛

آقای جئون:کجا کجا با این عجله؟!یه هفته رنگ کمربند رو ندیدی هار شدی؟امشب بهت نشون میدم هار شدن یعنی چی...

بلافاصله بعد از این حرفش کمربندش را در آورد و به جان بدن نحیف کوک افتاد.

کوک تنها کاری که توانست در آن لحظه انجام دهد مثل تمام لحظه های دیگر زندگی اش، این بود که با دستان کوچکش، صورتش را بپوشاند تا حداقل در این آخر عمری چشمانش را از دست ندهد.(اخ نویسنده به فدااات)

و گوش سپرد به حرف ها رکیک پدر نامردش؛
"هرزه کثافت، باید همون روز اول میمردی، باید همون لحظه که ماشین بهت میزد میمردی تا باعث اذیت دیگران نشی.اشغال عوضی"

کوک تمام این لحظات از شدت دردی که داشت فقط گریه میکرد؛ میدانست اگر جیغ و داد به راه بیندازد، نه کسی هست که او را نجات بدهد، نه اینکه پدرش دست از این کار میکشد .

بعد از اینکه آن جلاد از کارش رضایت کافی را کسب کرد؛ مثل تیکه ای اشغال به کوک لگد زد و گفت: گمشو اتاقت. تَن لَشِت رو جمع کن از جلو چشمام . داری حالم رو بهم میزنی.

کوکی بیچاره با هزار جور سختی و درد توانست روی پا خودش بایستد و با نهایت سرعتی که داشت به سمت اتاقش رفت.

اشک هایش بند نمی آمدند. به اندازه یک هفته به او درد داده بود. تمام این یک هفته را جبران کرده بود. دردش غیر قابل تحمل بود.

با همان لباس تیکه پاره اش به سمت تختش رفت و به معده گرسنه اش هم توجه نکرد و سعی کرد با همان دردی که دارد بخوابد . اما مگر میشد؟!
بالاخره از شدت اشک و گریه به خواب اجباری رفت .حداقل شاید در خواب کمتر درد میکشید. البته اگر کابوس های نامفهومش به او اجازه دهند.

ادامه دارد...
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
میدونم قراره هم من فحش بخورم هم بابای انگل کوک اما باید متاسفانه بگم که این تازه اول راهه . ولی تَه این داستان متفاوت تر از چیزیه که فکر کنید . پس می تونید بهم فحش بدید. منم دوستتون دارم🙂😂

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant