𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖𝟗🍷

1.4K 210 291
                                    

بالاخره ماه از آسمان کنار رفت و خورشید جایگزین شد.

روز دیگری شروع شد...

به امید خنده!

اما خیلی وقت بود که این امید از آنها گرفته شده بود.

امروز شروع تغییر بود...تغییرِ تهیونگ!

صبح زود، همراه با هیونگش صبحانه خورد و راهی شرکت شد.

اولین تغییر!

شاید شروع سختی بود اما سخت تر از فکر نکردن به معشوقه نبود.

با ورود به شرکت، همهمه ای برپا شد...اما این همهمه با بقیه همهمه ها فرق داشت.

#وای خدایا میبینیش؟

+امکان نداره...

٪چرا این ریختی شده؟

^وای دیگه نمی تونم عاشقش باشم.

€جای شکرش باقیه که هنوز پولداره.

و هزاران هزار حرف مفت دیگر که درصدی هم برای رئیس شرکت اهمیت نداشت.

با جدیت تمام جواب سوالات حضار را داد؛

تهیونگ: مدت زیادیه که نبودم و نظارت کافی نداشتم‌. امیدوارم کار ها درست پیش رفته باشه. همچنین اگر متوجه ی بی دقتی یا هر مشکل دیگه ای در طی مدتِ نبودنم بشم بدون شک برخورد خوبی نخواهم داشت. موفق باشید!

جمله ی آخر به قدری پر تحکم بود که تمام کارمندان دست از حرف زدن برداشتند و مشغول کار شدند.

میدانست که اوضاع شرکت چندان خوب نیست. در واقع مطمئن بود.

کافی بود یک لحظه غفلت کند تا کارکنان دست از کار کردن بِکِشند.

اما شاید کار های شرکت کمی به ذهنش سر و سامان دهد...ذهنی که تنها با یک چیز پرشده، با یک اسم، با یک فرد...جئون جونگکوک!

بعد از مدت ها، در اتاق کارش را باز کرد و با فضایی تاریک رو به رو شد.

نفس عمیقی کشید و با لمس کوچکی، نور را به فضای اتاق بخشید.

به سمت میز کارش حرکت کرد و بعد از در آوردن کت مشکی اش پشت میز نشست و به اطراف چشم چرخاند

به سمت میز کارش حرکت کرد و بعد از در آوردن کت مشکی اش پشت میز نشست و به اطراف چشم چرخاند

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora