𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟕🍷

1.8K 239 154
                                    

همه جا سفید بود...

آسمان
زمین
دیوار ها
...

همه و همه در سپیدی غرق شده بودند..
هیچ انسانی به جز خودش در اطراف دیده نمی شد...هیچ چیز!

هر چه جلو میرفت هیچ رنگی خودش را نشان نمی داد...گویی در جعبه ای سفید گیر افتاده باشد!

اما این انتظار طولی نکشید که با صدای گریه ی آشنایی، لبخند روی لبانش نشست.

به سمت صدا قدم برداشت و به مرد گریان رسید...
مردی که زانو هایش را در آغوش کشیده و اشک میریزد...اشک پشیمانی!

اشک هایش، قطره قطره زمین سفید را نوازش میکردند و در زمین سفید، نقشِ سیاهی می کشیدند...

هر قطره اشکی که از چشمانش سقوط میکرد، روی زمینِ سفید می نشست و نقطه ای سیاه نمایان میشد.

لبخندش پاک شد...لبخند از لب هایش پاک شد و به فریاد های مرد شکسته روبه رویش توجه کرد...به تهیونگ قلب شکسته خیره شد؛

تهیونگ:منو ببخشششش...منو ببخشششش...کوک!

فریاد میزد و تقاضای بخشش میکرد...چه وقیحانه!

تهیونگ:کجاااییی کوووک.. کجاااییی...فقط بیا بگو که هستی...بگو که منو می بخشی..

کجایی کوک؟!
کوک دقیقا رو به رویش ایستاده بود...جلو چشمانش..اما گویی مرد او را نمی دید.

کوک:من اینجام!

اما همچنان مرد به دنبال پسرک می گشت...

به جلو قدم گذاشت...نزدیک مرد شد...

دستش را به سمت سر مرد برد.. تا به او بفهماند که آنجاست...دقیقا رو به رویش!

اما وقتی سر مرد را لمس کرد....چیزی را حس نکرد...هیچ سنگینی یا جسمی را زیر انگشتانش حس نکرد...

گویی که هوا را لمس کرده...

چند ثانیه، فقط چند ثانیه بعد، تهیونگ مانند خاکستری در هوا پخش شد و هیچ اثری از او باقی نماند...به جز صدا و اشک هایش...

کوک ترسید..چه اتفاقی داشت می افتاد...

قدمی به عقب گذاشت و به همان نقطه خیره شد...

نقطه ای که همچنان صدای گریه کردن آن شنیده میشد و زمینی که ثانیه به ثانیه سیاه تر میشد...

چه خبر شده بود...

....

با نفس تنگی از خواب بیدار شد و با فشار هوا را به ریه هایش هدایت کرد...

خواب؟! کابوس؟!

او خواب دیده بود...بعد از مدت ها!

نگران بود...از خوابی که دیده بود، نگران بود.
کمتر مواقع رویا و کابوس به سراغش می آمدند اما وقتی می آمدند حتما اتفاقی با خودشان همراه داشتند...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon