𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑🍷

3.9K 345 1
                                    

هر دو به هم خیره بودند؛
جیمین در غم کتک های شبانه ی کوک
و کوک در فکر فرار

جیمین که متوجه شد کوک سعی دارد چیزی بگوید اما نمی تواند سر صحبت را باز کند، خودش شروع کننده این صحبت شد؛

جیمین:باز اون عوضی کتکت زد؟
حرف جیمین درد داشت حتی برای خودش با اینکه صدمه اصلی را کوک دیده بود؛هر بار که این سوال را مطرح میکرد در ذهن خود میگفت"ای کاش روزی برسه که دیگه کلمه نحسِ 'باز' توی اول جمله هام نیاد"

جونگکوک: اوهوم مثل هر شب

جیمین:متاسف..

کوک وسط حرفش پرید:
جونگکوک: تو کسی نیستی که متاسف باشی، اگه تو نبودی منم الان اینجا نبودم؛ تو تنها امید زندگی منی، پس هیچ وقت برای من متاسف نباش

دیگر هر چقدر صبر کرده بود، بس بود. باید بحث اصلی رو شروع میکرد. اما چگونه؟!

جونگکوک: خب ببین..اممم.‌.‌ خب گفتم بیای اینجا چون .‌.. اممم
جیمین: کوکی لطفا راحت باش باهام‌‌. میدونی که همیشه به حرف هات توجه میکنم
جونگکوک: خب راستش دیگه خسته شدم جیمین . از این زندگی ،از این مرد و زن به اصطلاح پدر و مادر، از این خونه. دیگه حالم از همه چیز بهم میخوره.

جیمین: خب اره درکت میکنم ولی من که بهت هزار بار گفتم بیا بریم خونه ی من تو هی میگی نه چون باب....

جونگکوک: اره میدونم مرسی ولی نمیتونم؛ بابام رو تو نمی شناسی، هر جا باشم پیدام میکنه. پیدا کردن خونه ی تو هم که کاری نداره چون تو، توی صدر لیست پناه دهندگان من قرار داری.

جیمین:آه...لعنت به اون مرد

جونگکوک کمی خجالت کشید که پدرش همچین آدمی هست و دوستش همه چیز را میداند؛ به هر حال هیچ کس دوست ندارد که دوستانش،پدر و مادرش را انسان هایی بد ببینند یا تصور کنند.

جیمین که سرِ خم شده کوک را دید؛ "هوف" ی از سر کلافگی کشید و با انگشتانش سر کوک را بالا اورد؛
جیمین: کوک، دوست عزیزم، راحت باش . حرف بزن. راه حلی داری؟ میدونی که برای خوشحال شدنت هر کاری میکنم.

جونگکوک: جیمین خیلی فکر کردم اما تنها راه حل...(نفس عمیقی کشید) ترک این کشوره؛ هر جور شده باید از این کشور برم.

جیمین:اما...اما پولش رو چیکار کنیم؟! اصلا کجا بری؟! تو مگه زبان کشور های دیگه رو بلدی؟

جونگکوک: نمیدونم جیمین، هیچی نمیدونم؛
(با لحن بلند تری گفت) اره من نه پول دارم، نه زبان کشوری رو بلدم، نه میدونم کجا برم. اما هر چی که هست نمی خوام تو این خونه و با افراد نحسش زندگی کنم‌.
سپس در حالی که اشک در چشمانش اقیانوسی بی ساحل شده بود، گفت:
جونگکوک: جیمین لطفا..جیمین تروخدا بهم کمک کن . هر جور شده من باید برم. هر چه زود تر بهتر فقط لطفا کمکم...

پسرک بغضش ترکید و اجازه صحبت بهش را نداد. جیمین دوست نازنین و معصومش را بغل کرد.دوست نداشت گریه های فرد عزیزِ در زندگی اش را ببیند.

جیمین:هیش عزیزم آروم باش. همه چی درست میشه. قول میدم کمکت کنم . نگران نباش. لطفا گریه نکن. مطمئن باش نجاتت میدم .قول میدم. جیمینی هیچ وقت زیر قولش نمیزنه.

جونگکوک در حالی که در بغل جیمینش آرام آرام هق هق میکرد، برای بار هزارم خدا رو شکر کرد بابت داشتن همچین دوست و رفیقی.

بعد از مدت کوتاهی که جونگکوک آروم شد، از همدیگر خداحافظی کردند و جیمین دوباره به کوکی اش قول داد تا نگران نباشد.

و دوباره جونگکوک تنها ماند با این خانه و افراد بی رحمش...

ادامه دارد...

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.
های گایززز

فقط خواستم بگم که صبر کنید؛ کیم تهیونگ هم توی چند پارت بعدی به این داستان اضافه میشه(😈)نگران نباشید🤭
امیدوارم خوشتون بیاد🙂💜

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora