صدای جیغ،تنها صدایی بود که در آن عمارت شنیده میشد...
صدای جیغی که برای همه آزار دهنده بود اما برای جیمین دردناک بود...
مگر میشد صدای پسرکش را بشنود اما درد نکشد؟!
از روی مانیتور مشغول تماشای کوکی گریانش بود...پسرکی که آن لباس مزخرف را نمی پوشید و خدمه ها بزور، سعی در پوشیدن آن لباس در تنِ ظریف کوک داشتند...
بالاخره بعد از آن همه جیغ و داد های کوک، خدمه ها موفق شدند که آن لباس های ناجور را تن کوک کنند...
براحتی میشد فهمید که قراره قربانی ها را به حراج بگذارند. کوک هم این را حس کرده بود اما نمی خواست باور کند.
نمی خواست باور کند که تمام امید هایش الکی و واهی بوده...
که دیگر برای برگشتن دیر شده.جیمین با دیدن کوک در آن لباس، با درد چشم بست...نمی توانست به کوکی اش نگاه کند. حس شرم کل وجودش را محاصره کرده بود.
با شنیدن صدای نامجون چشم هایش را یک ضرب باز کرد؛
نامجون: مهمون ها رسیدن.جیمین بلافاصله بدون اینکه حرفی بزند به سمت حیاط عمارت، پا تند کرد.
در گوشه ای از حیاط پنهان شد و در میان مهمان ها به دنبال آن شخص چشم چرخاند.با دیدن مرد کت و شلوار پوش، که سراسر سیاه به تن کرده، قلبش هم سیاه شد .
مگر انسان چقدر میتواند تغییر کند؟!
زیر لب با خود گفت؛
جیمین: چرا دیگه نمیشناسمت؟!چرا اینقدر غریبه شدی؟!بعد از حرفش بر روی زمین نشست و به درختی که پشت آن مخفی شده بود تکیه داد...به آسمان نگاه کرد...انگار آسمان هم غمگین است...انگار او هم میداند که قرار است اتفاق های بدی بیافتد...
وقتی به خودش آمد، همه مهمان ها که شیاد هایی بیش نبودند، وارد عمارت شده بودند.
به سمت عمارت پا تند کرد و با دیدن مهمان های شیاد با انزجار سرش را به طرف دیگر هدایت کرد. همین حرکت کافی بود تا با آن شخص سیاه پوش چشم در چشم شود .
جیمین به راحتی میتونست پوزخند روی لب آن مرد را حس کند . ترسید...به معنای واقعی ترسید .بدون لحظه ای درنگ به سمت اتاقکی که در آن مانیتور بود رفت.
نامجون، کم کم قربانی ها را به صف کرد و مهمان ها را به داخل آن مکان هدایت کرد. مکانی که با سینما تنها یک تفاوت داشت... و آن تفاوت این بود که بجای تماشای فیلم،شیادان به تماشای قربانی های بیچاره مینشینند.
بعد از اینکه مطمئن شد همه چی مرتب و حاضر است با تُن صدای بلندی شروع کرد به حرف زدن با قربانی ها؛
نامجون: خب خب. گوش کنید. اینجا تَه خطه . تنها ۲ راه دارید .اولیش اینه که مثل یه پسر خوب ،یک نفر یک نفر به ترتیب از این استیج عبور میکنید ولی یه نکته داره...با بی رحمیِ تمام، حرفش را ادامه داد
نامجون: و اون نکته اینه که هر چقدر با عشوه تر باشید، احتمال خریدنتون بیشتر میشه.
یکی از قربانی ها خواست اعتراض کند که نامجون وسط حرفش پرید؛
نامجون: ولی اگه این کار رو نکنید یا اعتراض کنید فقط یه راه دیگه میمونه
سپس پوزخندی مهمان صورتش کرد و گفت؛
نامجون: و اون راه اینه که بدنتون تیکه تیکه میشه و چی میشه؟! آفرین! به فروش میره . حالا انتخاب با شماست... یا به فروش برید یا زنده زنده بمیرید.میدانست با حرف هایش کوک را ترسانده اما مطمئن بود که کوک قرار نیست زنده به گور شود .بالاخره همه چیز از قبل برنامه ریزی شده بود .
ادامه دارد....
![](https://img.wattpad.com/cover/304733144-288-k491758.jpg)
ESTÁS LEYENDO
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfic𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...