𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔𝟓🍷

1.9K 243 123
                                    

حرف هایش...باز داشت جیمین را دیوانه میکرد...دیوانه ی عشق!

جیمین سرش را پایین انداخت و همین کارش باعث شد که یک قطره از اشک هایش روی صورت یونگی بنشیند.

یونگی لبخند تلخی زد و دست لرزانش را به صورت جیمین رساند...تا اشک هایش را پاک کند...
کاری که جین نکرد!

اما جیمین دست یونگی را رد کرد و سرش را عقب کشید...

نباید می‌گذاشت به این سادگی خام یونگی شود..از کجا معلوم که این ها نقشه ی دیگری نباشد؟!

او هنوز از حقیقت آن اتفاق لعنتی مطمئن نبود...پس نباید به این سادگی ها وا میداد.
دست یونگی در هوا خشک شد...مقابل صورت عقب کشیده ی جیمین!

با ناراحتی دستش را به جای قبلی خود برگرداند و همچنان نگاهش را به جیمین داد.
جیمین با سرد ترین حالت ممکن بدون اینکه نگاهی به صورت یونگی بیندازد سوالش را بیان کرد؛

جیمین:فکر نمیکنی برای این حرف ها خیلی دیره؟! بهتره وقتم رو هدر ندی و حقیقت رو زود تر بگی!

یونگی:پس برای دونستنش عجله داری...

و بعد با شیطنت گفت؛
یونگی:نکنه عجله ات برای اینه که زود تر منو ببوسی؟!

جیمین شگفت زده، به سرعت به چشمان یونگی خیره شد و بی کنترل ضربه ای به پشت دست یونگی_که روی دستش بود_ زد.

بالاخره توانست...بالاخره یونگی توانست رنگ و لعابی به چشمان جیمین بدهد...

و خوشحال بود...از اینکه دوباره آن چشم ها تُخس را دید!

بی پروا خنده ای کرد و جیمین محو خنده ی زیبای یونگی شد..

اما زود به خودش آمد و باز هم به دیوار لعنتی رو به رویش خیره شد...

چقدر تظاهر کردن سخت بود...تظاهر به بی خیالی...

و چقدر بد تر که یونگی تمام تلاشش را میکرد تا سدِ جیمین را بشکند!

یونگی باز دستش را روی دست مشت شده ی دلبر گذاشت و شروع به حرف زدن کرد...حرف هایی از جنس حقیقت!

یونگی:باشه..باشه..ببخشید. فقط خواستم یکم از فکر و خیال بیارمت بیرون!

نفسی گرفت و وقتی دید جیمین قصد نگاه کردن به چشمانش را ندارد، حرف هایش را ادامه داد؛

یونگی:ولی فکر کنم الان وقتشه که حقیقت رو بهت بگم....بعد دو سال!

یونگی:بزار یکم بیشتر بریم به گذشته...بریم به اولین دیدارمون...یادته جیمین؟!

تک خنده ای زد و ادامه داد؛

یونگی:کی باورش میشه که ما تو قبرستون با هم آشنا شدیم...واقعا کی فکرش رو میکنه...
توی اون شب وقتی تو قبرستون از خود بی خود شده بودم تو بودی که منو نجات دادی...و من هیچوقت اینو یادم نمیره...هیچوقت!

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Where stories live. Discover now