𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖𝟎🍷

1.4K 219 92
                                    

تنها یک ساعت به زمانی که هوسوک تعیین کرد ، مانده بود و این موضوع، اصلا برای رایلیِ هول کرده خوب نبود.

دورِ اتاق می چرخید و کاسه ی چه کنم بدست گرفته بود.

رایلی: چته رایلی...نفس عمیقققق...یه قرار ساده اس برای پس گرفتن کیفت...چرا اینقدر به فکر لباس و اینجور چیزایی.

با حرف هایی که به خودش زد، با اعتماد به نفس روی تخت نشست و پا روی پا انداخت.
با خودشیفتگی گفت؛

رایلی: دقیقا...اصلا لزومی نداره این همه بهش فکر کنم...هیچ دلیلی برای نگرانیم وجود نداره.

اما فقط چند دقیقه بعد، دوباره به حالت اولش برگشت و مشتش را روی تخت کوبید و گفت؛

رایلی: اَههههه چی بپوشمممم اخههه؟ هیچی ندارم.

به سمت کمدش رفت و درش را باز کرد...

رایلی: چرا نباید یه لباس دخترونه توی کمدِ من باشه؟! بجهنم..اصلا همینه که هست..استایل من اینه هر کی هم میگه زشته بیاد بره توی اَس قشنگم.

وقتی چشمش به ساعت افتاد با چشمی گرد شده، بر سر خودش کوبید و فریاد زد؛

رایلی: نیمممم ساعتتتت موندهههه

بالاخره بعد از گذشت ۲۰ دقیقه حاضر و آماده جلوی اینه قرار گرفت و دستی به لباس هایش کشید.

نگاهی به صورت بی آرایش و خالصش کرد...به عنوان یک دختر اصلا اهل آرایش نبود و شاید تنها وسیله آرایشی که استفاده میکرد بالم لب یا رژ بود.

از داخل کشو رژ لب مورد علاقه اش را برداشت و روی لب های درشتش کشید.

رایلی: باز از هیچی بهتره.

از خانه بیرون زد و نگاهی به آدرس انداخت.

رایلی: اوه..زیاد دور نیست. شانس آوردم.

ولی این شانس نبود...دقیقا چیزی بود که هوسوک میخواست.

تاکسی ای گرفت و برای دیدار با هوسوک لحظه شماری کرد.

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

هوسوک حاضر و آماده درون کافه نشسته بود و برای آمدن دخترک، انتظار میکشید.

نگاهی به ساعت مچی اش انداخت؛

|18:12|

زیر لب زمزمه کرد؛

هوسوک: چرا اینقدر دیر کرده..نکنه اتفاقی براش افتاد...لعنتی.

زیر لب "لعنتی" ای زمزمه کرد و از روی صندلی بلند شد اما...

بلند شدنش همانا و ورود رایلی به کافه همانا.

رایلی با سرعت سرش را به اطراف چرخاند و با دیدن هوسوک در گوشه ی کافه، نفسش را بیرون داد و با آرامش به سمتش قدم برداشت؛

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant