𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟗🍷

2.6K 286 41
                                    

به فکر فرو رفت...

"الان یعنی مامان و بابا فهمیدن من کجام؟اصلا متوجه شدن فرار کردم.خداکنه پیدام کنن"

با جمله ی اخرش،خودش هم تعجب کرد؛او میخواست از دست آنها فرار کند ولی الان آرزو دارد که آنها، او را پیدا کنند....به راستی که زندگی عجیب است.

با شنیدن صدای باز شدن در، از فکر بیرون آمد و به چهره خشمگین و همیشه ترسناکِ تهیونگ نگاه کرد؛

تهیونگ:امروز حق نداري از اتاق بیاي بیرون. من مهمون دارم...
....

تهیونگ که پاسخی از طرف کوک دریافت نکرد با اخطار گفت؛
تهیونگ:چیزی نشنیدم؟!

کوک ناگهان یاد حرفای تهیونگ افتاد و با ترس سرش را تند تند تکان و داد و گفت؛

جونگکوک:چ..چشم

تهیونگ در اخر جوري نگاهش کرد که انگار میخواست با چشم هاش حرفش را تاکید کند و از اتاق بیرون رفت....

پسرک دوباره در افکارش غرق شد...

"چرا تهیونگ از شکنجه ي من لذت میبره؟ مگه من چیکارش کردم؟"

شونه اي بالا انداخت و ادامه داد؛

" به من چه اون خودش تکلیفش با خودش روشن نیست یک ساعت عادیه یک ساعت دیگه دیوونه"

نفس کلافه اي کشید... بدجور حوصله اش سر رفته بود.

خیلی دلش میخواست بداند مهمان تهیونگ کیست....حس فضولی اش گل کرده بود...ولی باز اشتباه کرد!

میترسید بیرون برود...
حدود چند دقیقه اي که گذشت دید نمی تواند تحمل کند.... داشت از فضولی منفجر میشد...ادم فضولی نبود اما اینبار نمیدانست چرا اینگونه شده است...اما هر چه بود فقط یک اشتباه بود...

از جایش بلند شد و سمت در اتاق رفت و خیلی آرام بازش کرد....

چیزي مشخص نبود....باید نزدیک پله ها میشد. قول داده بود که فقط یک نگاه می اندازد و وقتی فهمید مهمانش کیست،برمیگردد...

پس خیلی آرام به سمت پله رفت...حالا پذیرایی کاملا توي دیدش بود...

یک مرد که به نظر می امد که کمی بزرگتر از تهیونگ باشد روي مبل نشسته بود...چهره اش جذابیت خاصی داشت...

جوري که از ان فاصله جذبش شده بود و نمی توانست چشم ازش بردارد...چشم و ابروي تقریبا مشکی، موهای به رنگ قهوه ای تیره که به مشکی میزد، بینی مناسب و زیبا و لب هاي درشتی داشت...(کی میتونه باشه یعنی؟😔😂میدونم که نمی شناسید.بله بله قطعا نمی شناسید😔😂)

با دیدن لب هایش یاد لب ها جیمینش افتاد...اخ جیمین چقدر دل پسر کوچولو برایت تنگ شده است...

موهاي جلوي سرش بلند تر از بقیه بود و توي صورتش ریخته بود.

چهره اش بر خلاف چهره ي تهیونگ اصلا خشن نبود...بلکه یک مهربانی خاصی درونش موج میزد... تقریبا حس خوبی از ان مرد میگرفت...

داشت با لبخند نگاهش می کرد که حس کرد کسی پشت سرش دارد با خشم نفس میکشد...تازه متوجه شد تهیونگ توي سالن نیست....

با ترس به عقب برگشت...و با چهره ی ترسناک و خشمگین تهیونگ رو به رو شد...

با ترس به نرده ها تکیه داد و گفت؛
جونگکوک:ته..تهیو..تهیونگ م..

با تو دهنی ای که خورد حرف توي دهنش ماسید....خون از دهانش مثل فواره بیرون ریخت...

ولی تهیونگ آرام نگرفت... دست پسرک را گرفت و کشان کشان کشید و برد و توی اتاق پرت کرد...

با صداي چرخش کلید توي قفل، مرگ را به چشم دید...

بیشتر از هرچی از سکوت لعنتی اش میترسید....توي سکوت به کوک خیره بود..

الان فقط یک نفر را میخواست...جیمین را....

با دیدن اینکه تهیونگ دستش را به سمت کمربندش برد،بند دلش پاره شد

زیر لب زمزمه کرد....

"ن..نه دوبار..دوباره نه!..."

ادامه دارد

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora