𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐𝟓🍷

2.7K 284 18
                                    

وقتی بیدار شد، تهیونگ کنارش نبود....

روي تخت نشست...دردش کمتر شده بود،ولی همچنان دستش میسوخت..

از خودش، بدش می امد.با خود زمزمه میکرد؛

جونگکوک:من چیکار کرده بودم؟با یک مرد غریبه همبستر شده بودم؟ یعنی من یک هرزه ام؟یک حیوان؟ یعنی انقدر پست شدم؟

یک قطره از اشکش، روي گونه اش جاری شد...

هنوز قطره ي بعدي نریخته بود که در اتاق باز شد و قامت تهیونگ نمایان شد.‌‌‌..

تهیونگ با دیدن چشم هاي اشکی پسرک با خشم به سمتش رفت و سیلی محکمی

نثارِ گونه ی اشکی اش کرد...

از درد سیلی، صورتش بی حس شد...مثل روزگارش

تهیونگ از چونه ی کوک گرفت و توي صورتش فریاد زد؛

تهیونگ: پسره ي نفهم مگه نگفتم حق نداري گریه کنی...هااااان؟

اشکانش کاملا غیر ارادي بود....هیچ کنترلی روی آن ها نداشت...

تهیونگ که دید، پسرک همچنان دارد گریه میکند، دستش را گرفت و بلندش کرد...با صدا و لحن ترسناکی گفت؛

تهیونگ: الان بهت نشون می دم...

و کوکی بیچاره را کشان کشان ،از اتاق بیرون بُرد...

کوک به ناچار توي سالن دنبالش میرفت...

میترسید یک کلمه دیگر حرف بزند تا بیشتر عصبی شود...

تهیونگ در یک اتاق را باز کرد و پسرک را پرت کرد توي اتاق....

با دیدن اتاق چشمانش از تعجب و ترس گرد شد....یک اتاق پر از لوازم شکنجه...

تهیونگ دست پسرک را گرفت و او را سمت یک تخت که گوشه ي اتاق بود،بُرد...با صداي ترسناکی گفت؛

تهیونگ: دراز بکش.

انقدر خشن حرفش را زد که کوک مطیعانه فوري روي تخت دراز کشید...

تهیونگ لباس های کوک را از تنش در آورد...دست هایش را محکم به لبه هاي تخت بست و گفت؛

تهیونگ: یک کاري میکنم که دیگه جرات نکنی گریه کنی.

و رفت سراغ کمدي که توي اتاق بود... از درونش یک کابل کلفت در آورد...با دیدن کابل نفسش از ترس بند آمد..

تهیونگ به سمت کوکی بیچاره رفت و بی درنگ کابل را بالا برد و روي رون هایش نحیف کوک فرود آورد....

درد تا مغز استخوان هایش رفت. از

شدت درد جیغی زد که دل سنگ را هم اب میکرد....اما تهیونگ؟!
نه!

اینبار محکم تر زد و گفت؛
تهیونگ:اگه داد بزنی محکم تر میزنم.

از ترس لال شد...و تهیونگ با بی رحمی بیست ضربه با کابل روي رون هاي دردناک پسرکش کوبید.

وقتی خسته شد،کابل را روی زمین پرت کرد و دست های کوچک پسرک را باز کرد و گفت؛

تهیونگ:این بارم ازت میگذرم اما بهتره بدونی من با تو شوخی ندارم اگه یک بار دیگه گریه کنی، اونجا رو ببین....

کوک، به جایی که تهیونگ اشاره می کرد نگاه کرد...یک تیکه آهن بود که روي زمین افتاده بود.

تهیونگ ادامه داد؛

تهیونگ:اون آهن اگه داغ شه خیلی راحت میتونه چشم هاتو کور کنه که دیگه اشکی ازش نریزه.

حالا منظورش را فهمید... دیگر نباید گریه کند....از این آدم روانی هیچ چیزي بعید نیست...روانی؟! به راستی او یک روانی بود؟! نه! او فقط ضربه دیده بود...او از گذشته و خاطرات ضربه دیده بود و شده بود این هیولایی که "روانی" خطاب میشد...

تهیونگ به کوک اشاره کرد و

گفت؛
تهیونگ:حالا تن لشت تکون بده. زود!

نمی توانست تکان بخورد....پاهایش از شدت درد فقط میلرزید ولی وقتی نگاه خشن تهیونگ را دید، درد را از یاد برد و به سختی از تخت پایین امد ولی نتوانست روي پاهایش بایستد ومحکم زمین خورد...

با ترس سر بلند کرد تا عکس العمل تهیونگ را ببیند...

تهیونگ با کلافگی نفسش را بیرون فرستاد و به سمتش رفت...

یک دستش را گذاشت زیر زانو و دست دیگه اش رو دور بازوي های کوک حلقه کرد و او را توی بغلش کشید...

سر پسرک روي سینه ي تهیونگ بود...

دوست داشت از شدت درد گریه کند اما جراتش رو نداشت...

ادامه دارد....

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora