𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖𝟏🍷

1.4K 208 72
                                    

~جهت یاد اوردی الان ۳ روز از ترخیص تهیونگ گذشته~

-.-.-.-.-.-.-.-.-.-

با شنیدن صدای گریه های آشنایی مشکوکانه چشم باز کرد و از جایش بلند شد.

از آنجایی که دیدی به درب نداشت، به سمت راهرو ورودی قدم برداشت و با شخص آشنایی مواجه شد که کوک را در آغوش کشیده و اشک میریزد...

او اینجا چکار میکرد؟!

با دیدن جیمین که خودش را در آغوشِ کوک انداخته و مانند ابر بهار اشک می ریخت، چشمانش رنگ تعجب گرفت.

مردمک چشمانش را به حرکت در آورد و یونگی را در چهارچوب درب که به او خیره بود، دید.

اخمی کمرنگ روی صورتش نمایان شد و بار دیگر به دستان گره زده ی جیمین، دور کمر کوک خیره شد.

نگاهش را به پایین هدایت داد و دستان آویزان کوک را دید..دستان کوک دور جیمین حلقه نشده بودند..حق داشت؟

جیمینی که همچنان دست به دورِ کوک حلقه کرده بود با گریه گفت؛

جیمین: دلم برات تنگ‌ شده بود کوک...چ..چرا به من هیچی نگفتی..

کوک نقابِ سرد و بی روحی به صورت زد و در جواب هیچ نگفت.

جیمین با حس نکردن دستان کوک عقب کشید و به دنبال دستانِ پسرک مردمک چشمش را به حرکت در آورد. با دیدن دستان آویزان پسرک به سختی اشک هایش را کنترل کرد و با صورتی خیس به چهره ی خشک و بی احساسِ کوک خیره شد‌‌‌‌...و با همان صورت خیس، لبخندی لبریز از حسرت زد.

جیمین: که اینطور...نمی خوای بزاری بیایم تو؟!

کوک: یادم نمیاد کسی رو برای اومدن به اینجا دعوت کرده باشم.

دستان هوسوک با شنیدن جواب کوک مشت شدند و اخمش پررنگ تر.

هوسوک هم به یاد نداشت که کوک را برای چنین رفتار هایی تشویق کرده باشد.

اما دیگر دیر بود...برای پیشگیری از دردِ جیمین دیر بود.

لبخند جیمین همراه اشک های درون چشمانش پر رنگ تر شد و با دلی شکسته و صدایی لرزان لب زد؛

جیمین: مهمونِ سرزده نمی خوای؟!

هوسوک تحمل شنیدن حرف های گستاخانه ی کوک را نداشت، پس خودش دهان باز کرد؛

هوسوک: بیاید داخل پسرا...

کوک برگشت و نگاهش به نگاهِ تیز و بُرنده ی هوسوک گره خورد.

هوسوک به سمت جیمین قدم برداشت و با گذاشتن دستش پشت کمر جیمین، او به را به داخل خانه هدایت کرد.

اشاره ای به یونگی کرد و یونگی هم پشت سرِ جیمین وارد خانه شد.

وقتی ۲ پسر از آنها دور شدند، هوسوک مستقیم به چشمان کوک خیره شد و گفت؛

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora