بی حواس به پشت روی تخت دراز کشید،که با درد غیر قابل توصیفی مواجه شد...
درد،باعث شد که بی وقفه روی تخت بنشیند که....بدبخت تر از کوک هم مگر در دنیا هست؟!
وقتی نشست با دردی بدتر از دردِ کمرش رو به رو شد...دردِ باسنش، نفسش را بُرید...
از شدت درد دوباره بدون اینکه روی خودش کنترلی داشته باشد، به پشت روی تخت خوابید....به محض حس کردن دردِ کمرش، روی شکمش برگشت....
اشک هایش جاری شدند...پشت سر هم داشت درد را تجربه میکرد...
فکر میکرد قرار است از قفسش رها شود اما قفس بدتری نصیبش شد...
قفسی سیاه، که همرنگ زندگی اش شده بود...
می ترسید....
از این قفس...
از این زندگی...
از این سرنوشت...
.
.
.
از این مرد سیاه پوش...انقدر گریه کرد که تقریبا بیهوش شد...خوابید...بدون اینکه به چیزی فکر کند، خوابید...
اما خوابش انقدر عمیق نبود...حتی در خواب هم استرس داشت
با شنیدن صدای قدم هایی،ناخودآگاه چشمانش را از ترس باز کرد و تنها زیر لب با ترس زمزمه کرد؛
جونگکوک:ن..نه دوباره نهه!با شنیدن صدای باز شدن در، چشمانش را بست و خودش را به خواب زد...
خودش بود...همان مرد سنگدل بود...
کوک به خوبی توانست بوی عطرش را تشخیص بدهد...با اینکه مدت کوتاهی از آشنا شدنِ اجباری شان می گذشت...
با بالا و پایین شدن تخت،برای چند لحظه نفسش در سینه اش حبس شد...او دقیقا کنارش نشسته بود...
با حلقه شدن دستی دور کمرش،ناخودآگاه پلک زد...اما زود خودش را جمع کرد تا تهیونگ متوجه اش نشود...
چند دقیقه ای گذشت و با حس نفس های منظمی که به پشت گردنش برخورد میکردند،نفسی از سر آسودگی کشید...
یواش یواش، چرخید...به صورت غرق در خوابِ تهیونگ خیره شد...حتی در خواب هم برای کوک ترسناک بود...
آرام آرام حلقه ی دستِ تهیونگ را بیشتر باز کرد و بی سر و صدا، بدن نحیفش را از بین بازو های تهیونگ بیرون کشید...
دوباره نگاهی به تهیونگ انداخت...وقتی مطمئن شد که کاملا خواب است،به سراغ در رفت...
اما با یادآوري سیستمِ رمز در ، آه از نهادش بلند شد که باشنیدن صداي تهیونگ دقیقا کنار گوشش جیغی از ترس کشید؛
تهیونگ:اینجا چه غلطی میکنی؟!
با وحشت به سمتش برگشت...چشم هاي ریز شده اش ترس را بیشتر به وجودش می انداخت...
پسرک آرام آرام عقب رفت و با لکنت گفت؛
جونگکوک:هی..... هیچی..
تهیونگ دستش را گرفت و پرتش کرد روي تخت....
از شدت ضربه، کمرش شدیدا درد
گرفت که ناله اي از سرِ درد کرد.
تهیونگ سیگاري روشن کرد و کنار پسرک روي تخت نشست...
کوک با نفرت نگاهش می کرد که تهیونگ
خیلی ناگهانی سیگارش را روي مچ دست پسرک بیچاره گذاشت و فشار داد....
از شدت درد و سوزش جیغی زد که بلافاصله تهیونگ مشت محکمی بر دهن کوک زد و گفت؛
تهیونگ:بهتره خفه شی تا من اجازه ندادم حق نداري نه گریه کنی نه جیغ بزنی فهمیدي؟
جوابی بهش نداد که اینبار با داد گفت:
تهیونگ:فهمیديیییی؟از ترس، پسرک بیچاره تند تند سرش را تکان داد...
تهیونگ پوزخندي زد و گفت؛
تهیونگ:خوبه...حالا اون اشک هاي مسخره ات رو پاك کن.کوک با دست آزاد و سالمش اشکایش را پاک کرد...
تهیونگ هم سیگارش را از روي دست پسرکش برداشت...
کوک به دستش نگاه کرد....تاول زده بود
و دورش سیاه شده بود...
تهیونگ بی خیال روي تخت دراز کشید و گفت؛
تهیونگ:بخواب..
پسرکِ معصوم، از ترس اینکه باز بلایی سرش بیاورد روي تخت بی چون و چرا دراز کشید...
تهیونگ تن لرزان کوکی اش را در آغوش کشید و چشم هایش را بست....
کوک به سختی چشم هایش را بست و سعی کردد درد هایش را فراموش کند و بخوابد.... بعد از حدود یک ساعت به عالم بی خبري فرو رفت..
ادامه دارد...
![](https://img.wattpad.com/cover/304733144-288-k491758.jpg)
ESTÁS LEYENDO
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfic𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...