𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟏🍷

2.6K 284 55
                                    

خب قبل از هرچیز سلااام..چطورید؟!
بچه ها
من توی پارت قبل به یه نکته ی خیلییی مهم اشاره کردم...تقریبا اسپویل کردم..متوجه شدید؟!🙂اگه فهمیدید تو کامنت ها بگید...میخوام ببینم واقعا با دقت میخونید یا نه🤔😂

و اینکه من این پارت رو دارم با اهنگ 2U با صدای کوک می نویسم...گفتم اگه خواستید شما هم همراه خوندن به اهنگ هم گوش بدید

همین
+دوستون دارم...بخدا🥂💜
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.

هوسوک نباید می ذاشت کوکی را ببرد...میدانست اگر ببرد اتفاق های خوبی نخواهد افتاد...

به خودش لعنت می فرستاد...از اینکه پلیس بود ولی به راحتی سست شد و به تهیونگ اجازه داد که از نقطه ضعفش استفاده کند...معده هوسوک حساس بود...و تهیونگ هم از این موقعیت به خوبی استفاده کرد..

کشان کشان خودش را به سمت تلفنش کشید...تلفن را برداشت و به جین زنگ زد...تنها چیز هایی که توانست بگوید،را گفت...با سختی تمام...

به دیوار تکیه داد و سعی کرد خودش را آرام کند تا راه چاره ای پیدا کند...

[پایان فلش بک]

جین با چهره ای گریان در حال رانندگی بود...به مقصد عمارت نفرین شده...عمارتی که رنگ سفیدی به خود ندیده...

....

•تهیونگ•کوک•

در طول راه کوک جیغ و داد میکرد و تهیونگ هم با سیلی و مشت جواب جیغ هایش را میداد....

با ایستان ماشین جلو درب عمارت،کوک دیوانه وار گریه کرد...اینقدر مشت و سیلی خورده بود که گوشه دهانش خونی و صورتش قرمز شده بود....ولی میدانست که اگر فرار نکند شانس زنده ماندن ندارد...و این درد داشت که بخاطر آزادی شکنجه شوی...درد نداشت؟!

تهیونگ بی صبرانه از ماشین پیاده شد به سمت در سمت کوک رفت و بدون لحظه ای صبر،از موهای کوک گرفت و وحشیانه او را روی زمین پرت کرد...

کوک خواست بلند شود و فرار کند که تهیونگ زود تر از او عمل کرد و لگد محکمی به پهلوی کوک زد...

طوری لگد زد که کوک از شدت درد،تنفسش برای لحظه ای قطع شد و به خود پیچید...بدن کوک نحیف بود..بدنی لاغر و استخوانی...و گرسنه!

تهیونگ کنترلی روی خودش نداشت...در واقع گذشته و خاطرات به او اجازه نمی دادند که روی خودش تمرکز داشته باشد...

یک بار...دوبار...سه بار...

لگد میزد و فحش میداد...خاطرات و گذشته از جلو چشمانش رد میشدند و با دیدن هر کدام،لگدی مهمان پسرک میکرد...

وقتی متوجه شد که جانی در بدن پسرک نمانده از موهایش گرفت و او را به سمت عمارت سیاه کشاند...

کوک درد بدی به جانش افتاده بود...از شدت درد نمی توانست از جایش بلند شود و همین باعث میشد که کمرش روی زمین کشیده شود
و دردش دوبرار شود...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Onde histórias criam vida. Descubra agora