𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟐🍷

5.5K 417 7
                                    

[جونگکوک]

با نوری که به چشمانش خورد مثل هر روز چشمانش را به روی این دنیا سیاه باز کرد. دنیایی که نبودنش را بیشتر ترجیح میداد.
مثل روز های تکراری زندگی اش با بدنی کوفته از تخت بلند شد به سرویس پناه برد . بعد از اتمام کارش به آینه دستشویی خیره شد . حس میکرد بعد از هر کتک چهره اش را دیگر نمیشناسد . پدری شیاد که هر شب پسرش،کوک را مهمان کتک های شیرینش میکند؛ کتک هایی با طعم کمربند‌.
گاهی وقت ها آنقدر میزد که خودش خسته میشد و کمربند را رها میکرد .
از مادرش هم که حرفی ندارد بگوید. مادری که شایر تنها کاری که برایش میکند آماده کردن غذاست.

همیشه برایش سوال بود که دلیل این همه کتک چیست. بد تر از آن کتک های شیرین، آن فحش ها رکیکی بود که پدرش نثار او میکرد؛ فحش هایی که شرط میبندد هیچ پدری به پسرش نمی گوید.

بالاخره بعد از دقایقی از آن آینه دل کند.

از سرویس خارج شد و روی تختش نشست. چشمش به ساعت خورد ۱۰:۳۰

نمی دانست باید چقدر صبر کند. یعنی به زودی فرار میکند؟!

تنها فقط توانست ۱۰ دقیقه صبر کند؛به جیمین زنگ زد و او را از خواب نازش بلند کرد و تنها چیزی که بهش گفت"زود بیا پیشم" بود . و تماس را قطع کرد.
میدانست اگر تماس را قطع نمیکرد جیمین هزار جور بهانه می آورد تا به خواب خودش ادامه دهد .

ساعت ۱۱:۴۰'صبح'

با شنیدن صدا در اتاقش به سمتش رفت. با باز کردن در، با چهره پف کرده و خواب آلود فرد خوش قلب زندگی اش روبه رو شد. خنده بر لب هایش آمد؛ شاید فقط جیمین قرار بود لب های کوک را به خنده باز کند.
با لبخند از در فاصله گرفت و به جیمین اشاره زد که وارد شود.
جیمین: بچه ی بی ادب اول که انسان زیبایی مثل من رو از خواب ناز بیدار میکنه بعد به صورت پف کرده ی قشنگم میخنده و حتی سلام هم نمیکنه. پسره ی گوز.

شاید فکر کنید همه این حرف ها را به شوخی میزند تا کوکی اش بخندد ولی او هیچ وقت با خوابش شوخی نداشت اما باز هم از کیوت بودنش کم نمی شد حتی اگر عصبانی میبود...و کوکی اش این را به خوبی میدانست ولی باز نمی توانست جلو خنده ی خودش را بگیرد.

کوک: باشه باشه ببخشید سلام.

همین چند کلمه باعث شد جیمین به صورت کوک خیره شود و با دیدن کبودی های روی صورتش،ناراحتیِ بدخواب شدنش را از یاد برد و غم کتک های شبانه ی کوک جانش را محاصره کرد.

کوک متوجه تغییر حالت جیمین شد اما به روی خودش نیاورد و جیمین را به سمت تخت خودش هدایت کرد . جیمین رو تخت نشست و کوک نیز کنارش .

به جیمینی که فقط این یک سال از عمرش را با خاطرات او به یاد میاورد خیره شد‌. ایا واقعا اعتماد کردن به او کار درستی است؟
معلومه که هست. هیچ دلیلی وجود ندارد که به جیمین حرف هایش را نزند . مگر غیر از او، شخصِ دیگری هست که کمکش کند؟تا الان هم تنها یاورش همین دوستِ بامرامش است.
از خانواده جیمین زیاد چیز خاصی نمی داند یعنی میداند که او هم زندگی خوبی نداشته و از پدر و مادرش خِیری ندیده ، برای همین هست که به گفته خودش(جیمین) ۲ سال میشود که در خانه مجردی خودش زندگی میکند و از این بابت خوشحال است. دوست نداشت بخاطر کنجکاوی اش، جیمین را به یاد گذشته بندازد و حال او را خراب کند، پس در این باره زیاد از جیمین سوال نمیپرسید.

بعد از دقایقی بالاخره از افکارش دل کند و سر صحبت را باز کرد...

ادامه دارد...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant