[یک هفته بعد]
جین تصمیم خودش را گرفته بود...نباید میذاشت خرگوشک نازش در آن عمارت نفرین شده بماند...
تصمیم داشت که کوک را از آن عمارت بیرون بیاورد...در این یک هفته هر روز پیش کوک میرفت و او را از این نقشه با خبر کرده بود...
تلفنش زنگ خورد؛شماره ناشناس بود
جین:بله؟!
هوسوک:سلام جین...منم هوسوک
جین از شنیدن صدایش با لحن خوشحالی،ادامه داد؛
جین:هووسوووک...سلام.رسیدی؟!
هوسوک:اره اره اومدم نیویورک...پیشتون.
جین:خوش اومدی عزیزم...از کره چخبر..تونستی مدرکی چیزی پیدا کنی؟!
هوسوک:پشت تلفن نمی تونم بهت چیزی بگم جین..با اینکه شماره ام رو عوض کردم ولی به هرحال نمی تونم اعتماد کنم...
جین:اره اره باشه...پس وقتی کوک رو آوردم باهم حرف میزنیم..
هوسوک:اره حتما...وای که چقدر دلم برای بانی فیس تنگ شده...
جین لبخند تلخی زد و گفت؛
جین:نگران نباش با دیدنش دلت براش میسوزه...
هوسوک:آه...یادم رفته بود...امیدوارم بتونیم همه چیز رو درست کنیم..
جین:هوم منم...
و بعد با خداحافظی کوتاهی،تماس را قطع کردند...
جین تصمیم گرفته بود تا مدتی که همه چیز را درست کنند،کوک را پیش هوسوک بگذارد...درسته که تهیونگ،هوسوک را میشناخت..اما نمیدانست که از کره به نیویورک آمده...امیدوار بود نقشه اش خراب نشود...
به ساعت نگاهی انداخت؛(۱۰:۳۷صبح)
ساعت ۱۲ تهیونگ جلسه داشت پس موقعیت خوبی برای بیرون آوردنِ کوک بود...آماده شد و ساعت(۱۱:۱۰)از خانه بیرون زد...به سمت عمارت تهیونگ راند...
با ماشینش چند متر دور تر از عمارت منتظر ماند تا تهیونگ از عمارت خارج شود...با دیدن ماشین مشکی ای که از عمارت خارج شد،آرام آرام به سمت عمارت رفت...
نگهبان که این چند روز،جین را شناخته بود،بی چون و چرا اجازه داد تا جین وارد شود...جین وارد شد و بی توجه به خدمه به سمت اتاق کوک رفت؛
وارد اتاق شد و کوک را در حالی که روی تخت خوابیده بود دید؛لبخندی زد به سمتش رفت؛
کنار کوک،روی تخت نشست و با دست هایش موهای پسرک را نوازش کرد،
با حس نفس های ترسیده ی کوک،دست از نوازش کشید،
به سمت کوک خم شد و با لحن مهربانی گفت؛
جین:عزیزم.نترس.. منم جین
کوک با شنیدن صدای جین،چشم هایش را با خوش خیالی باز کرد..لبخندی به صورت جین زد و در همان حالت محکم جین را بغل کرد؛
جین از حرکت ناگهانی پسرک خنده ای کرد و دست هایش را دور کمر پسرک حلقه کرد و او را روی پایش نشاند...
همانگونه که موهایش را نوازش میکرد،پرسید؛
جین:چرا ترسیدی؟!
جونگکوک:این روز ها همش میترسم که ت..تهیونگ بیاد و دوباره....آه
برای همین همیشه خودم رو به خواب میزنم که فکر کنه خوابیدم...ولی وقتی دست کشیدی رو موهام فکر کردم اونه..برای همین ترسیدم...ببخشید هیونگیجین:هیس از من معذرت خواهی نکن...من باید ازت معذرت خواهی کنم که این دوسال برات هیچکاری نتونستم بکنم که الان به این روز نرسی...
کوک بوسه ای به گونه ی هیونگش زد و گفت،
جونگکوک:نه هیونگی...من الان خیلی خوشحالم که شماها رو دارم..پس این حرف ها رو نزن...
جین لبخندی زد و متقابلا گونه پسرک را بوسید...
جین:آماده ای کوک؟!میدونی که امروز قراره از اینجا بیرون ببرمت..
کوک نگاه ترسیده ای به چشمان جین انداخت و گفت؛
جونگکوک:آماده ام هیونگ...وسایل هام هم جمع کرد زیر تخت قایم کردم...ولی استرس دارم. حس بدی دا....
جین:هیس...انرژی منفی نده..پاشو برو یه لباس خوب بپوش که باید بریم پیش یه نفر
جونگکوک:پیش یه نفر؟!پیش کی؟!
جین لبخند گرمی زد و ادامه داد؛
جین:یادته اون روز بهت گفتم که من با چند نفر قراره بهت کمک کنیم، من،جیمین،نامجون و یه نفر دیگه...
کوک سری به معنی"اره"تکان داد،
جین:امروز میخوام با اون یه نفر اشنات کنم.
-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-.-
[یک ساعت بعد]
جین با عجله به سمت کوک آمد و گفت؛جین:خب کوک...من حیاط پشتی رو نگاه کردم...یه نگهبان بیشتر نداره...من حواس اون نگهبان رو پرت میکنم...تو آروم آروم برو داخل اتاق تهیونگ و از پنجره اش بپر پایین.نگران هیچی نباش...باشه؟!
کوک سری به معنی"چشم"تکان داد...و جین هم بوسه ای به موهای پسرک زد...
جین به سمت حیاط پشتی رفت تا حواس نگهبان را برای چند لحظه ای پرت کند...
کوک هم آرام آرام،طوری که خدمه ها متوجه نشوند به سمت اتاق تهیونگ رفت...اگر اتاق خودش پنجره میداشت الان لازم نبود این همه استرس بِکِشد..
با شنیدن صدای پای خدمه ای هول کرده بدون اینکه بداند در چه اتاقی را باز میکند،وارد اتاقی شد....
چشمانش را به محض وارد شدن به اتاق بست،وقتی صدای خدمه ای را نشنید آرام چشمانش را باز کرد...
با باز کردن چشم هایش،نفس کشیدن را از یاد بُرد...
ادامه دارد...
یعنی فکر میکنید چه اتفاقی افتاده🤔
ESTÁS LEYENDO
[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]
Fanfic𝑵𝒂𝒎𝒆:[!درد دارم...مَستر] 𝑴𝒂𝒊𝒏𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑽𝒌𝒐𝒐𝒌 𝑺𝒊𝒅𝒆 𝑪𝒐𝒖𝒑𝒍𝒆:𝑾𝒉𝒂𝒕𝒆𝒗𝒆𝒓 𝒚𝒐𝒖 𝒈𝒖𝒆𝒔𝒔! 𝑮𝒆𝒏𝒓𝒆:𝑨𝒏𝒈𝒔𝒕,𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏𝒄𝒆,𝑺𝒎𝒖𝒕,𝑲𝒊𝒏𝒌,𝑫𝒓𝒂𝒎𝒂,𝑯𝒂𝒑𝒑𝒚 𝑬𝒏𝒅 ...