𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒🍷

3.4K 363 10
                                    

•جیمین•

وقتی به خانه برگشت طوری خسته بود که بدون عوض کردن لباسش روی کاناپه پهن شد.
از لحاظ جسمی خسته نبود؛ از لحاظ روحی خسته بود؛تمام مدت زمانی که از آن خانه نحس به خانه اش آمده، در فکر بود‌؛ فکر به کوک. اما تقریبا یک سال میشود که خسته است. خستگی ای که نمیداند که تمام شدنی است یا نه.

تمام این یکسال به این فکر میکند که آیا کار درستی انجام داده است؟! آیا قرار است همه چی درست پیش برود؟! معلوم است که نه. جیمین تَه این داستان را میدانست ولی نمی توانست چیزی بگوید چون اگر این وظیفه را قبول نمیکرد آن آشنای غریبه، شخص دیگری را برای انجام این کار انتخاب میکرد و جیمین از همین می ترسید‌. از اینکه اگر خودش این کار را انجام ندهد ممکن است شخص دیگری جایش را بگیرد و باعثِ اذیت شدن کوک شود .
ّبغض به گلویش چنگ زد؛ مثل تمام روز های این یک سال.
او نیز خسته شده بود اما نمی توانست کوکی و از آن مهم تر آن آشنای غریبه را رها کند .مخصوصا در این شرایط که کوکی معصومش هیچ چیز از گذشته به یاد نمی آورد.

همیشه در ذهنش با آن آشنای غریبه حرف میزند. آشنایی که آنقدر تغییر کرده که حس میکند فردی غریبه است ولی او هنوز دوستش دارد .

طبق روال این یک سال، گوشی اش را در آورد و شروع کرد به دیدن عکس های قدیمی، عکس هایی که با دیدنش، هوسِ برگشت به آن دوره و زمان را در دلش برانگیخته میکند؛

طبق روال این یک سال، گوشی اش را در آورد و شروع کرد به دیدن عکس های قدیمی، عکس هایی که با دیدنش، هوسِ برگشت به آن دوره و زمان را در دلش برانگیخته میکند؛

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با نگاه کردن به عکس ها، چشمانش رنگ اقیانوس به خود گرفت و لبخندی که با چشمانش تضاد داشت بر روی لبانش نقش بست؛

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

با نگاه کردن به عکس ها، چشمانش رنگ اقیانوس به خود گرفت و لبخندی که با چشمانش تضاد داشت بر روی لبانش نقش بست؛

با نگاه کردن به عکس ها، چشمانش رنگ اقیانوس به خود گرفت و لبخندی که با چشمانش تضاد داشت بر روی لبانش نقش بست؛

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

طبق روال همیشگی شروع کرد به صحبت با آشنای غریبه در ذهنش:
" تهیونگی چقدر کیوت بودی.دلم تنگ شده برای اون موقع. یادته وقتی توی خونه یه بستنی فقط می موند باهم کلی دعوا میکردیم که کی اون رو بخوره و آخر سر هم بستنی از دستمون می افتاد و کثیف میشد. یادته؟ خیلی دلم..."

با دیدن عکسی که باعث میشد تمام آن خاطرات از ذهنش پاک شود و حس کند آن فرد، یک غریبه است، صدای ذهنش هم ساکت شد و حرف هایش نصف و نیمه ماند؛

با دیدن عکسی که باعث میشد تمام آن خاطرات از ذهنش پاک شود و حس کند آن فرد، یک غریبه است، صدای ذهنش هم ساکت شد و حرف هایش نصف و نیمه ماند؛

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

این دفعه زبانش با لکنت شروع به بلند حرف زدن کرد؛
جیمین:خ‌خ‌خ‌خ‌خیلیی دلم برای اون موقع تنگ شده.
تمام این جمله را با بغض و آه و افسوس گفت.آه و افسوس برای آنکه تهونگش را دیگر نمیشناسد اما باز هم دوستش داشت‌.

مجبور بود به انجام این کار ها
با اینکه میدانست پایان خوبی ندارد
نه پایان خوبی برای خودش دارد
نه پایان خوبی برای کوکی اش دارد
و نه برای تهیونگش که دیگر نمیشناسدش...

ادامه دارد‌...

(چی فهمیدید از این پارت🙂؟)

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora