𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖𝟒🍷

1.5K 231 77
                                    

طبق معمول در تک اتاق سفید نشسته بود و

حرف میزد
اشک می ریخت
عشق می ورزید...

به چه کسی؟
به معشوقه ی درون عکس ها...به پسرکی که معلوم نبود در آینده اش نقشی دارد یا نه.

قلبش درد میکرد...قلب سنگی اش آتش گرفته بود...از دوری پسرک.

دردی که تهیونگ میچشید، نفسش را بریده بود. چگونه خودش را آرام میکرد هان؟

کنترل اشک هایش دیگر در دستان او نبود...

اشک و تنهایی، رفقایی که زمان زیادی به او وفادار بودند.

اینه ای که رو به رویش بود بی هیچ قضاوتی هر روز تغییراتش را به نمایش می گذاشت...

قیافه؟زیبایی؟
کدام قیافه؟ کدام زیبایی؟
همه پَرید!

تنها چیزهایی که برایش مانده بود، چشمان پف کرده، سیاهی و گودی زیرچشم و بدنی کبود بود.

بدنی کبود که با یادآوری هر شکنجه لکه ای رویش نقش بسته میشد.

نقش بسته میشد؟ نه!

نقش زده میشد! توسط صاحبش..توسط تهیونگ.

اما باز هم آرام نمی شد.

از خودش متنفر بود.از وجود نحسش؛ البته از نظر خودش.

تهیونگ دیگر آدم سابق نبود که هر شخصی با دیدن چهره بامزه و زیبایش به خنده بیوفتد، حالا هر کس او را میدید برایش از خدا طلب سلامتی و شفا میکرد.

اما چه میشد اگر یک نفر طلب مرگ برای او میکرد؟ شاید اوضاعش بهتر میشد...

در کنجی زانو غم بغل کرده بود و هیچ نمی گفت.

سکوت فضای اتاق را اشغال کرده بود اما نه برای همیشه.

با شنیدن صدای در از عالم خاطرات بیرون آمد و به فرد پشت در گوش سپرد.

جین:تهیونگ...عزیزم..لطفا در رو باز کن.

جین چند بار دستگیره را بالا و پایین کرد اما مثل همیشه در قفل بود.

جین:تهیونگ بخدا دارم دیوونه میشم...از صبح هیچی نخوردی...ساعت داره ۹(شب) میشه‌.

با نشنیدن جوابی از سوی تهیونگ، کمی صدایش را بالا برد؛

جین:تهیوونگ! بچه اینجوری میمیری...تهیونگ با غذا نخوردن هیچ مشکلی حل نمیشه ها..لطفا بزار بیام تو...

ثانیه ای بعد در توسط تهیونگ باز شد و جین وارد اتاق شد.

تهیونگ دوباره گوشه اتاق در خودش کِز کرد و هیچ حرفی نزد.

اما جین نگاهش را به عکس ها و تابلو های رو دیوار داد. هیچ وقت فراموش نمی کند که تهیونگ با چه ذوقی این اتاق را برای کادو تولد کوک ساخته بود اما لحظه آخر همه چیز خراب شد...کوک هیچ وقت این اتاق را ندید تاااا بعد از قربانی شدنش!

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Où les histoires vivent. Découvrez maintenant