𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟖🍷

2.8K 313 18
                                    

دیگر زمانش رسیده بود...
امشب قرار بود مانند پرنده ای که از قفس ازاد میشود،خوشحال باشد...
همه چیز آماده بود و فقط منتظر بود..منتظرِ غروب خورشید...منتظر حرکت کردن عقربه های ساعت...
امیدوار بود خوشحالی ای که اکنون تمام وجودش را محاصره کرده، مداوم باشد...
امیدوار بود دیگر درد کشیدن را از یاد ببرد...

امیدوار بودن زیباست اما امیدِ واهی....نه!

جیمین به او گفته بود که لازم نیست وسایل خاصی آماده کند، فقط ۲ دست لباس برای راه کافی بود.
پسرک داستان اینقدر خوشحال بود که تنها فکری که ذهنش را مشغول کرده بود"خوراکی و غذای در راه" بود.
جونگکوک: یعنی خودشون غذا میدن؟!جیمین گفت چیزی نبرم اما اگه گشنه ام بشه و اونا غذا ندن چی؟ چی فکر کردی با خودت کوک؟! مگه هتل ۵ ستاره اس؟قاچاقیه هااا قاچاقی!پس بهتره یه چی با خودم ببرم.

پسرک با خوشحالی به سمت محل ذخایر غذایش رفت؛ خم شد و دستانش را به دنبال خوراکی ای تکان داد. آنقدر زیر تخت تاریک بود که چیزی دیده نمی شد. با حس صفحه نازکی مثل کاغذ دستش ثابت ماند ؛ کاغذ را بیرون آورد و با دیدن عکسی چشمانش رنگ تعجب به خود گرفت؛ عکس را برگرداند و به فرد غریبه درون عکس خیره شد؛

 با حس صفحه نازکی مثل کاغذ دستش ثابت ماند ؛ کاغذ را بیرون آورد و با دیدن عکسی چشمانش رنگ تعجب به خود گرفت؛ عکس را برگرداند و به فرد غریبه درون عکس خیره شد؛

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

جونگکوک: این دیگه کیه؟! عکسش زیر تخت من چیکار میکنه؟ چرا حس میکنم میشناسمش؟!

در همین حال بود که ناگهان پرده ی سیاه جلو چشمانش ظاهر شد و سرش تیر کشید؛ انگار که ذهنش میخواست به او خاطره ای را یاد اوردی کند، اما او جز پرده ای سیاه چیز دیگری نمیدید؛
جونگکوک: آی... اصلا ولش کن .سرم درد گرفت . شاید یه سلبریتی ای چیزی بوده و من دوسش داشتم . یه چیز عادیه بابا .آی... بسه دیگه

در حال جنگ با مغزش بود که تلفنش زنگ خورد؛ بی توجه به سردردش به سمت موبایلش پرواز کرد. به هر حال امشب نباید امید زندگی اش را منتظر می‌گذاشت؛ حداقل فقط امشب...

جونگکوک:سلااااام جمینیییی
جیمین: سلام . بانی فیسِ من چطوره؟!

جونگکوک با همان ذوق کودکانه اش پاسخ داد
جونگکوک: عااالیم. عالیه عالی. بهتر از این نمیشم .دیگه قراره برای همیشه آزاد زندگی کنم .دیگه قراره درد کشیدن فراموشم بشه .مگه نه؟!

لبخند تلخی مهمان لب ها جیمین شد؛لبخندی که به حرف ها جیمین پوزخند میزد:
جیمین: معلومه عزیزم.دیگع قراره بشی پسری که همه دنیا بهش حسودی میکنن.

جونگکوک خنده خرگوشی ی بلندی از سر خوشحالی کرد.(وااای قربون خنده های خرگوشیت بشم ولی حیف که سِو سِو دوباره قراره گند بزنه به خنده هات. تف به سِو سِو🙁😂) که باعث شد لبخند تلخ جیمین بیشتر شود به طوری که بغض به گلویش چنگ انداخت؛

جیمین:خب کوکی آماده شدی دیگه؟ میدونی که چند ساعت بیشتر نمونده.
جونگکوک: اره اره همه چی آماده است الان فقط منتظرم تا زمانش برسه .
جیمین"خوبه" ای گفت و با خدافظی کوتاهی تماس را پایان بخشید.
به محض قطع کردن، بغض جیمین از چشمانش جاری شد؛ به قدری سنگین بود که بدون هیچ مانع ای فریاد کشید.فریادی که دل سنگ را هم آب میکرد. قرار بود تا کِی دروغ بگوید؟! یعنی بعد از اینکه کوکی اش ماجرا را بفهمد باز هم او را امید زندگی اش میداند؟!
با همان فریاد هایش درد هایش را بیان کرد؛
جیمین: چرااااا؟مگه کوکیم چه کار کرده که باید اینقدر تاوان پس بده؟خدایااا خودت میدونی اگه قبول نمیکردم بلا های بدتری سرش میومد. از خودم متنفرمممم. از منی که قراره بهش دروغ بگه متنفرمممم.
بعد از حرف هایش با تمام توانش شروع کرد به فریاد کشیدن. فریاد هایی از تَه دل...

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora