𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟑🍷

1.7K 232 101
                                    

چه دردناک..

چه دردناک وقتی با حقایق تلخ رو به رو میشوی...

حقایقی که مو به تنت سیخ میکند..

حقایقی که که عقل از فهمِ آن، ناتوان است...

همانطور که هوسوک از هضمِ آن، ناتوان است...

هوسوکی که با فهمیدن ماجرا، قلبش آتش گرفت...

قلبی که برای پسرک بی گناه سوخت.

تمامِ فکر و ذکرش جونگکوک بود...

جونگکوکی که بی دلیل در آتش انتقام سوخت...بی هیچ گناهی!

درد معده اش نفسش را بریده بود...درد معده ای که حالا بخاطر فهمیدن حقایق، فوران کرده بود...

اما آیا درد معده اش با درد هایی که کوک چشید، یکی بود؟!

وقتی کار های تهیونگ در مقابل کوک را به یاد می آورد، از تهیونگ متنفر میشد...

وقتی کار های یونگی در مقابل تهیونگ را به یاد می آورد، از یونگی متنفر میشد...

وقتی کار های پدر تهیونگ در مقابل خانواده بی گناهِ یونگی را به یاد آورد، از پدر تهیونگ متنفر میشد...

واقعا چه روزگار عجیبی!

همه ی تصمیمات ریز و کوچک باعث این نفرت ها شد...

تصمیمات ریزی که اشتباه بودند...تصمیماتی که راه زندگی شان را تغییر داد.

مراقب تصمیم هایمان باشیم...

خودخواه نباشیم...

زود قضاوت نکنیم...

و از همه مهم تر

دلِ یکدیگر را نشکنیم...

...

با معده درد شدیدش از اتاق( اتاق بیمارستان) خارج شد...[هوسوک]

گلویش از شدت بغض، درد میکرد...

قلبش از شدت مهربانی، میسوخت...

خراب کرده بودند...همه چیز را خراب کرده بودند...

دلش برای جیمین هم کباب بود...

جیمینی که خود خوری میکرد...

جیمینی که غرورش خرد شد...

به جیمین که پوستش به زردی میزد خیره شد...

حالش خوب نبود...حال هیچ کدامشان خوب نبود.

و چقدر برای جیمین سخت بود...چقدر بخشیدن یونگی برای جیمین سخت بود.

و حالا سخت تر از همه وجود یونگی، رو به رویش بود...چقدر وقیحانه!

یونگی بدون هیچ واکنشی رو به روی جیمین ایستاده بود و به جیمین خیره بود...

جیمین مستقیم به چشمان یونگی خیره شد...چشم هایی که اثری از غم در آن وجود نداشت...چه بی شرمانه!

[ 𝑰'𝒎 𝒊𝒏 𝒑𝒂𝒊𝒏...𝑴𝒂𝒔𝒕𝒆𝒓! ]Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin